*love story*PT1
امشب...امشب شب عروسی من با...با دن(اسلاید دوم)هستش کسی که به زور خانوادم دارم باهاش ازدواج میکنم
من اتم بیست و شیش سالمه و احل کره ام پدرم یه تاجر سرشناس و بزرگه و..
علامت دن$ علامت ا/ت+
$ا/ت بیا بریم دیگه الان دیرمون میشه
+اوک اومدم(سرد)(لباسش اسلاید سوم)
رفتم طبقه ی پایین و سوار ماشین شدم بغض کرده بودم دستام یخ زده بود کلا حالم خوب نبود دن توی راه کلی حرف زد اما اصلا همراهیش نکردم وقتی رسیدیم سالن چون مجبور بودیم وانمود کنیم همدیگه رو دوست داریم نفس عمیقی کشیدم دستش رو گرفتم و وارد سالن شدیم همه برامون دست میزدن و جیغ میکشیدن با مهمونا حال و احوالی کردیم و رفتیم سر جایگاه عروس دامان وقتی نشستیم همینطوری دستامو گرفته بود...یعنی نمیفهمه من ناراحتم...یعنی متوجه نمیشه حالم خوب نیست...یعنی متوجه ی سردی دستام نمیشه...البته اونکه به این ازدواج رازیه پس چرا باید متوجه ی اینجور چیزا بشه حدود یک ساعت گذشت که عاقد اومد و شروع کرد به خوندن ختبه ی عقد
(دوشیزه ا/ت ایا مایلم شمارا به عقد اقای دن در بیاورم؟)
+نه
$چ...چ...چی میگی؟!
+نمیخوام...من به این ازدواج رازی نیستم
مامان ا/ت(اما دخترم...)
+نه مامان
$ا/ت شی چرا اینججوری میکنی ها...(یکم داد)
+چون این ازدواج زوریه میفهمی
بغضم ترکید که دوست صمیمیم میجو(&)(اسلاید چهارم) از بین جمعیت داد زد
&اون حق داره شماها هیچ وقت شب بیداری ها و گریه هاش رو ندیدین فقط خودتونو جای اون بزارین
تموم اون زوجای خوشبختی که اینجایین تا حالا شده به خاطر یکی دیگه از عشقتون بگذرین نه...
بیا بریم ا/ت
اومد سمتم دستم و گرفت و کشیدم بیرون از سالن دنبالش خودش سوار ماشین میجو شدیم حرکت کرد سمت خونه ی خودش وقتی رسیدیم گفت
&لباسات و عوض کن بریم یکم خوش بگذرونیم
+باشه
یه دست لباس اونجا داشتم اونو پوشیدم(اسلاید پنجم) موهام رو باز کردم و گوجه کردم بالای سرم ارایش هام رو هم پاک کردم میجو(اسلاید ششم)هم همینکارا رو کرد ولی خب چون میدونست قراره این اتفاق بیوفته خیلی ارایش نکرده بود وقتی کارامون تموم شد رفتیم یه کافه نشستیم
+میجو من یکم استرس دارم...
&چرا توکه مخالفت خودتو اعلام کردی
+اما خب تا ابد که نمیتونم مخفی شم
&از قبل فکر اونو کردم
+دوباره چیکار کردی بدون اینکه به من بگی ها!!!
&هیچی قراره به امریکا مهاجرت کنم...توهم که ویزا داری پس میتونیم باهم بریم نه؟
+ تو دیونه ای...معلومه که میتونیم(خنده)
&جدی میگی!!!
+اهوم چرا شوخی کنم؟؟
+ولی یه مرحله ی سخت پیش رو داریم اونم اینه که من باید برم خونه تا بتونم وسایلم رو جمع کنم میدونی...
&میدونم...برای هفته ی دیگه بلیط گرفتم اگه میخوای متیونیم تا کسی خونه نیست بریم
+نه...فعلا بیا لذت ببریم
&باشه
سفارشمونو اوردن شروع کردیم به خوردن...حساب کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم بعدشم میجو منو رسوند خونه...
+ممنون به اختمال زیاد همین امشب بیام پیشت دوباره
&خواهش میکنم...مزاحمی
+بیشعور(خنده)
&خدافظ
+بایییی
رفتم و وقتی وارد خونه شدم مامان و بابام و دن نشسته بودن وداشتن بهم نگاه میکردن که بابام گفت
(یاا ا/ت چرا امشب همچین گندی به بار اوردی دخترم؟!)
+دخترم!!!اوووو چه کسی بعد از اون همه بلا که سرم اورده به من میگه دخترم...من دیگه نه کسی به اسم مامان و بابا میشناسم نه کسی به اسم دن الانم دارم میرم وسایلم رو جمع کنم و برم یه جایی دور از همه ی شماها
رفتم توی اتاقم شروع کردم به جمع کردن وسایلم...
حدودا سه چهار ساعت گذشته بود که جمع کردن وسایلم تموم شد...یه ماشین گرفتم و به کمک یکی از خدمتکارا چمدونام رو بردم پایین که دن با دو اومد سمتم
$ا/ت نرو... کاش میفهمیدی من دوست دارم چرا نمیفهمی هااا
+چون توهم نفهمیدی من میخوام همونجوری که خودم دوست دارم زندگی کنم...فک میکردم یکم هم که شده باهام مهربونی یا حداقل میتونی درکم کنی...که خب اون نتونستی
سوار ماشین شدم و ادرس خونه ی میجو رودادم بهش زنگ زدم و گفتم که دارم میرم اونجا وقتی رسیدم دیدم دم در وایساده کمک چمدون هام رو برد توی خونه
&خب بگو ببینم برای جمعه اماده ای؟(امروز سه شنبه بوده)
+چی جمعه مگه چه خبره؟؟؟
&از کره میریم
+چی مگه قرار نبود...
&میخواستم سورپرایزت کنم...چون تا یک هفته دهنمون سرویس میشه از بس که دن و خانوادت میان اینجا
+جدی...عاااا تو خیـــــــــــــــــلی خوبی خر (خنده)
.
.
.
خب خب بالاخره اینم از فیک جدیدمونن حمایتش کنیدو دوستش داشته باشییددد.البته این فیک خیلی طولانیه
من اتم بیست و شیش سالمه و احل کره ام پدرم یه تاجر سرشناس و بزرگه و..
علامت دن$ علامت ا/ت+
$ا/ت بیا بریم دیگه الان دیرمون میشه
+اوک اومدم(سرد)(لباسش اسلاید سوم)
رفتم طبقه ی پایین و سوار ماشین شدم بغض کرده بودم دستام یخ زده بود کلا حالم خوب نبود دن توی راه کلی حرف زد اما اصلا همراهیش نکردم وقتی رسیدیم سالن چون مجبور بودیم وانمود کنیم همدیگه رو دوست داریم نفس عمیقی کشیدم دستش رو گرفتم و وارد سالن شدیم همه برامون دست میزدن و جیغ میکشیدن با مهمونا حال و احوالی کردیم و رفتیم سر جایگاه عروس دامان وقتی نشستیم همینطوری دستامو گرفته بود...یعنی نمیفهمه من ناراحتم...یعنی متوجه نمیشه حالم خوب نیست...یعنی متوجه ی سردی دستام نمیشه...البته اونکه به این ازدواج رازیه پس چرا باید متوجه ی اینجور چیزا بشه حدود یک ساعت گذشت که عاقد اومد و شروع کرد به خوندن ختبه ی عقد
(دوشیزه ا/ت ایا مایلم شمارا به عقد اقای دن در بیاورم؟)
+نه
$چ...چ...چی میگی؟!
+نمیخوام...من به این ازدواج رازی نیستم
مامان ا/ت(اما دخترم...)
+نه مامان
$ا/ت شی چرا اینججوری میکنی ها...(یکم داد)
+چون این ازدواج زوریه میفهمی
بغضم ترکید که دوست صمیمیم میجو(&)(اسلاید چهارم) از بین جمعیت داد زد
&اون حق داره شماها هیچ وقت شب بیداری ها و گریه هاش رو ندیدین فقط خودتونو جای اون بزارین
تموم اون زوجای خوشبختی که اینجایین تا حالا شده به خاطر یکی دیگه از عشقتون بگذرین نه...
بیا بریم ا/ت
اومد سمتم دستم و گرفت و کشیدم بیرون از سالن دنبالش خودش سوار ماشین میجو شدیم حرکت کرد سمت خونه ی خودش وقتی رسیدیم گفت
&لباسات و عوض کن بریم یکم خوش بگذرونیم
+باشه
یه دست لباس اونجا داشتم اونو پوشیدم(اسلاید پنجم) موهام رو باز کردم و گوجه کردم بالای سرم ارایش هام رو هم پاک کردم میجو(اسلاید ششم)هم همینکارا رو کرد ولی خب چون میدونست قراره این اتفاق بیوفته خیلی ارایش نکرده بود وقتی کارامون تموم شد رفتیم یه کافه نشستیم
+میجو من یکم استرس دارم...
&چرا توکه مخالفت خودتو اعلام کردی
+اما خب تا ابد که نمیتونم مخفی شم
&از قبل فکر اونو کردم
+دوباره چیکار کردی بدون اینکه به من بگی ها!!!
&هیچی قراره به امریکا مهاجرت کنم...توهم که ویزا داری پس میتونیم باهم بریم نه؟
+ تو دیونه ای...معلومه که میتونیم(خنده)
&جدی میگی!!!
+اهوم چرا شوخی کنم؟؟
+ولی یه مرحله ی سخت پیش رو داریم اونم اینه که من باید برم خونه تا بتونم وسایلم رو جمع کنم میدونی...
&میدونم...برای هفته ی دیگه بلیط گرفتم اگه میخوای متیونیم تا کسی خونه نیست بریم
+نه...فعلا بیا لذت ببریم
&باشه
سفارشمونو اوردن شروع کردیم به خوردن...حساب کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم بعدشم میجو منو رسوند خونه...
+ممنون به اختمال زیاد همین امشب بیام پیشت دوباره
&خواهش میکنم...مزاحمی
+بیشعور(خنده)
&خدافظ
+بایییی
رفتم و وقتی وارد خونه شدم مامان و بابام و دن نشسته بودن وداشتن بهم نگاه میکردن که بابام گفت
(یاا ا/ت چرا امشب همچین گندی به بار اوردی دخترم؟!)
+دخترم!!!اوووو چه کسی بعد از اون همه بلا که سرم اورده به من میگه دخترم...من دیگه نه کسی به اسم مامان و بابا میشناسم نه کسی به اسم دن الانم دارم میرم وسایلم رو جمع کنم و برم یه جایی دور از همه ی شماها
رفتم توی اتاقم شروع کردم به جمع کردن وسایلم...
حدودا سه چهار ساعت گذشته بود که جمع کردن وسایلم تموم شد...یه ماشین گرفتم و به کمک یکی از خدمتکارا چمدونام رو بردم پایین که دن با دو اومد سمتم
$ا/ت نرو... کاش میفهمیدی من دوست دارم چرا نمیفهمی هااا
+چون توهم نفهمیدی من میخوام همونجوری که خودم دوست دارم زندگی کنم...فک میکردم یکم هم که شده باهام مهربونی یا حداقل میتونی درکم کنی...که خب اون نتونستی
سوار ماشین شدم و ادرس خونه ی میجو رودادم بهش زنگ زدم و گفتم که دارم میرم اونجا وقتی رسیدم دیدم دم در وایساده کمک چمدون هام رو برد توی خونه
&خب بگو ببینم برای جمعه اماده ای؟(امروز سه شنبه بوده)
+چی جمعه مگه چه خبره؟؟؟
&از کره میریم
+چی مگه قرار نبود...
&میخواستم سورپرایزت کنم...چون تا یک هفته دهنمون سرویس میشه از بس که دن و خانوادت میان اینجا
+جدی...عاااا تو خیـــــــــــــــــلی خوبی خر (خنده)
.
.
.
خب خب بالاخره اینم از فیک جدیدمونن حمایتش کنیدو دوستش داشته باشییددد.البته این فیک خیلی طولانیه
۱۰.۶k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.