*love story*PT2
*پرش زمانی یکسال بعد.امریکا*
توی این یکسالی که با میجو اومدم امریکا کلی کارامون پیش رفته یه کیلینیک پوست باز کردیم .امروز قراره یه دکترجدید برای کلینیکمون بیاد چون نیرو کم داشتیم میجو هم میخواست یه دوماهی برگرده کره پیش خانوادش و من نمیتونستم تنهایی انجا رو اداره کنم...
منشی(خانم کیم؟)
+بله
(دکتر جدید اومدن)
+اومدم
از اتاقم رفتم بیرون با صحنه ای که دیدم جا خوردم اون...دوست پسر قبلیم نامجون بود...یعنی واقعا منو یادش نمیاد...تغریبا 7 سال پیش بود که بر اثر یه تصادف حافظه اش رو از دست داد و منو از خودش روند...
+س...سلام اقای کیم
-سلام
*نامجون ویو*
ایگووو اون ا/ته ایشششششش...هفت سال پیش من فقط فقط یه پیک موتوری بودم من ا/ت و دوست داشتم و هنوزم دوستش دارم اما فقط به زور خانوادش مجبور شدم ازش جدا بشم و وانمود کنم که هیچی یادم نمیاد
باهام حالو احوالی کرد بعدشم منو برد سمت اتاقم و رفت کلی توی فکر بودم که چطور بهش بگم ...اما فعلا بهتره که یکم از این اشنایی بگذره
*پرش زمنی شب*
&ا/ت من دارم میرم تو هنوز هستی؟
+اوهوم یخورده کار دارم تو برو فردا پرواز داری
&باشه پس اگه ندیدمت خدافظ
+بای
سرم و گذاشتم روی میز حدود یه نیمساعت که گذشت در اتاقم باز شد نامجون بود
-خانم کیم
+ب...بله...بله
-شام خوردین؟
+نه چطور
-هیچی میخواستم ببینم مایلین امشب شام مهمون من باشین؟
+اوهم حتما
کیلینیک رو تعلطیل کردیم و رفتیم سمت یکی از کافه ها غذامونو سفارش دادیم و خوردیم بعدشم هرچی که خواستم خودم غذامو حساب کنم نامجون نذاشت و غذارو حساب کرد...سوار ماشین شدم که گفت
-نظرتون با یکم قدم زدن چیه؟
+امم خوبه
حرکت کرد سمت یکی از پارکایی که نزدیک بود همینجوری داشتیم قدم میزدیم که گفت
-ا/ت...من...متاسفم
+هوم...اقای کیم حالتون خوبه؟
-ا/ت من همه چیزو یادمه...فقط مجبور بودم وانمود کنم همین
+چ...چی میگی؟منظورت چیه...
نشستیم روی یکی از نیمکتا شروع کرد برام توضیه دادن
-اخرین شبی که باهم بودیمو یادته؟
+اوهوم
-اونشب وقتی میخواستم برم خونه بابات رسید و منو دید ازم خواست سوار ماشینش بشم وقتی سوار شدم بهم گفت(از دخترم دور شو...اون لیاقت بیشتری داره...تو نمیتونی اونو خوشبخت کنی تو فقط یه پیک متوریی چی داری که اونو باهاش خوشبخت کنی هیچی فقط یه موتور داری.دیگه نبینم دور و بر دخترم بگردی از این به بعدم وانمود میکنی که فراموشی گرفتیو اونو یادت نمیاد)
راست میگفت من چی دشاتم اون موقع.هیچی.هیچی نداشتم که بتونم تورو باهاش خوشبخت کنم از ماشین پیاده شدم و اومدم برم سمت موتورم که با ضبه محکمی از هوش رفتم بقیشم که خودت میدونی...
من مجبور بودم ا/ت میفهمی من مجبور بودم من دوست داشت هنوزم دوست دارم دیوانه وار عاشقتم میفهمی
+ واقعا(تلخند)
-وهوم
+نامجونا(گریه)
*نامجون ویو*
گریش گرفته بود همینجوری که گریه میکرد خودشو انداخت توی بغلم منم محکم بغلش کردم یکم که اروم شد خودشو ازم جدا کرد و گفت
+میدونی...من چفدر توی این هفت سال سختی کشیدم
-چ چرا
+چون مجبور بودم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم
-منظرت چیه؟
+مجبور بودم با پسر شریک پدرم ازدواج کنم...اما شب عروسی من جواب رد دادم و از سالن اومدم بیرون وقتی هم که رفتم خونه همشون ازم عصبانی بودن...منم به پدر مادرم گفتم من دیگه نه شماهارو میشناسم نه دن رو وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی میجو دوستم حدود یکسالی میشه که به امریکا محاجرت کردم ولی همش از دن پیامای تهدید امز میگیرم...
-یاااا نگران نباش من پیشتم و هواسم بهته و مراقبتم نمیزارم یه تارمو از سرت کم بشه
+ممنون(گریه)
محکم بغلش کردم اونم فقط توی بغلم گریه میکردم بعد چند مین متوجه شدم که داره به سینم مشت میزنه و میگه
+چ..را زود تر نگفتی...چ...چ...چرا(گریه و بغض سگی)
اونقدری گریه کرد که تغریبا توی بغلم بیهوش شد.براید بغلش کردم و بردمش توی ماشین...
خبب دوستش داشته باشییننن
اسلاید دوم(استایل ا/ت)
اسلاید سوم( استایل نامجون)
توی این یکسالی که با میجو اومدم امریکا کلی کارامون پیش رفته یه کیلینیک پوست باز کردیم .امروز قراره یه دکترجدید برای کلینیکمون بیاد چون نیرو کم داشتیم میجو هم میخواست یه دوماهی برگرده کره پیش خانوادش و من نمیتونستم تنهایی انجا رو اداره کنم...
منشی(خانم کیم؟)
+بله
(دکتر جدید اومدن)
+اومدم
از اتاقم رفتم بیرون با صحنه ای که دیدم جا خوردم اون...دوست پسر قبلیم نامجون بود...یعنی واقعا منو یادش نمیاد...تغریبا 7 سال پیش بود که بر اثر یه تصادف حافظه اش رو از دست داد و منو از خودش روند...
+س...سلام اقای کیم
-سلام
*نامجون ویو*
ایگووو اون ا/ته ایشششششش...هفت سال پیش من فقط فقط یه پیک موتوری بودم من ا/ت و دوست داشتم و هنوزم دوستش دارم اما فقط به زور خانوادش مجبور شدم ازش جدا بشم و وانمود کنم که هیچی یادم نمیاد
باهام حالو احوالی کرد بعدشم منو برد سمت اتاقم و رفت کلی توی فکر بودم که چطور بهش بگم ...اما فعلا بهتره که یکم از این اشنایی بگذره
*پرش زمنی شب*
&ا/ت من دارم میرم تو هنوز هستی؟
+اوهوم یخورده کار دارم تو برو فردا پرواز داری
&باشه پس اگه ندیدمت خدافظ
+بای
سرم و گذاشتم روی میز حدود یه نیمساعت که گذشت در اتاقم باز شد نامجون بود
-خانم کیم
+ب...بله...بله
-شام خوردین؟
+نه چطور
-هیچی میخواستم ببینم مایلین امشب شام مهمون من باشین؟
+اوهم حتما
کیلینیک رو تعلطیل کردیم و رفتیم سمت یکی از کافه ها غذامونو سفارش دادیم و خوردیم بعدشم هرچی که خواستم خودم غذامو حساب کنم نامجون نذاشت و غذارو حساب کرد...سوار ماشین شدم که گفت
-نظرتون با یکم قدم زدن چیه؟
+امم خوبه
حرکت کرد سمت یکی از پارکایی که نزدیک بود همینجوری داشتیم قدم میزدیم که گفت
-ا/ت...من...متاسفم
+هوم...اقای کیم حالتون خوبه؟
-ا/ت من همه چیزو یادمه...فقط مجبور بودم وانمود کنم همین
+چ...چی میگی؟منظورت چیه...
نشستیم روی یکی از نیمکتا شروع کرد برام توضیه دادن
-اخرین شبی که باهم بودیمو یادته؟
+اوهوم
-اونشب وقتی میخواستم برم خونه بابات رسید و منو دید ازم خواست سوار ماشینش بشم وقتی سوار شدم بهم گفت(از دخترم دور شو...اون لیاقت بیشتری داره...تو نمیتونی اونو خوشبخت کنی تو فقط یه پیک متوریی چی داری که اونو باهاش خوشبخت کنی هیچی فقط یه موتور داری.دیگه نبینم دور و بر دخترم بگردی از این به بعدم وانمود میکنی که فراموشی گرفتیو اونو یادت نمیاد)
راست میگفت من چی دشاتم اون موقع.هیچی.هیچی نداشتم که بتونم تورو باهاش خوشبخت کنم از ماشین پیاده شدم و اومدم برم سمت موتورم که با ضبه محکمی از هوش رفتم بقیشم که خودت میدونی...
من مجبور بودم ا/ت میفهمی من مجبور بودم من دوست داشت هنوزم دوست دارم دیوانه وار عاشقتم میفهمی
+ واقعا(تلخند)
-وهوم
+نامجونا(گریه)
*نامجون ویو*
گریش گرفته بود همینجوری که گریه میکرد خودشو انداخت توی بغلم منم محکم بغلش کردم یکم که اروم شد خودشو ازم جدا کرد و گفت
+میدونی...من چفدر توی این هفت سال سختی کشیدم
-چ چرا
+چون مجبور بودم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم
-منظرت چیه؟
+مجبور بودم با پسر شریک پدرم ازدواج کنم...اما شب عروسی من جواب رد دادم و از سالن اومدم بیرون وقتی هم که رفتم خونه همشون ازم عصبانی بودن...منم به پدر مادرم گفتم من دیگه نه شماهارو میشناسم نه دن رو وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی میجو دوستم حدود یکسالی میشه که به امریکا محاجرت کردم ولی همش از دن پیامای تهدید امز میگیرم...
-یاااا نگران نباش من پیشتم و هواسم بهته و مراقبتم نمیزارم یه تارمو از سرت کم بشه
+ممنون(گریه)
محکم بغلش کردم اونم فقط توی بغلم گریه میکردم بعد چند مین متوجه شدم که داره به سینم مشت میزنه و میگه
+چ..را زود تر نگفتی...چ...چ...چرا(گریه و بغض سگی)
اونقدری گریه کرد که تغریبا توی بغلم بیهوش شد.براید بغلش کردم و بردمش توی ماشین...
خبب دوستش داشته باشییننن
اسلاید دوم(استایل ا/ت)
اسلاید سوم( استایل نامجون)
۱۲.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.