پارت

پارت ۹۳
《پرش زمانی ۴ روز بعد》
÷خداحافظ.....
به محض اینکه در رو بست لبخند روی لبش از بین رفت.....واقعا نمی‌دونست انجامش بده یا نه.....اصلا به ا/ت بگه یا نه.....یا فقط به حرف جیمین گوش کنه.....
به طرف میز صبحانه رفت و روی میز نشست.....
^رفتن؟
÷اوهوم....
^راستی فلورا کجا رفت؟
÷نمیدونم سر صبحی زد بیرون گفت کار دارم....
^خب پس فقط موندیم من و تو و ا/ت و هیسو توی این ویلای بزرگ......اصلا عالیه....
÷هممممم
بعد از خوردن صبحانه چه یونگ سفره رو جمع کرد که جیسو برای بیدار کردن پسرکش به اتاقشون رفت.....
که همزمان ا/ت از پله ها پایین اومد
+ سلام صبح بخیر
÷سلام....خوبی؟
+آره.......صبحانه خوردین؟
÷آره امروز یه ذره دیر بیدار شدی....
+ای بابا.......پس بقیه کجان؟
÷جیسو اونی که رفته بالا هیسو رو بیدار کنه.....آقایون گرامی رفتن بیلیارد بازی کنن......فلورا هم صبح زود از خونه زد بیرون....ولی نگفت چیکار داره....
+هممم...
÷بشین برات صبحانه میارم....
+باش.....
چه یونگ دونه دونه ظرف ها رو روی میز گذاشت.....مربا،کره،عسل و ........
آخرین ظرف هم که گذاشت دیگه دلش طاقت نیاورد.....
نشست روی صندلی روبه روی ا/ت گفت
÷ميگما ا/ت تو میدونستی امروز تولد جونگ کوکه؟
ا/ت با شنیدن جمله ی چه یونگ لقمه اش پرید توی گلوش.....یه لیوان آب خورد و وقتی بهتر شد پرسید
+چی؟
÷راستش دیشب داشتم اتاقی که من و جیمین توش می خوابیم رو تمیز می کردم که یه تقویم خیلی قدیمی دیدم.....مال سال ۲۰۰۵ بود.....بعد اتفاقی آوردمش ماه فوریه که دیدم ۳ فوریه با یه خط بچگونه خیلی کیوت علامت زده شده "تولد جونگ کوکی".......بعد جیمین وقتی دید که فهمیدم کلی از دستم ناراحت شد و بهم گفت،جونگ کوک سالهاست تولد نمیگیره،و روز تولدش فقط میره سر خاک مادرش سویون.....
+خب؟
÷خب گفتم امسال برای اولین بار بعد از سالها براش تولد بگیریم.....الان همه هستن....تازه یه کوچولو هم به جمعمون اضافه شده.....
ا/ت با شنیدن جمله ی چه یونگ یاد چیزی افتاد و رو به چه یونگ گفت
+راستش چه یونگا.....می خوام به جونگ کوک بگم که باردارم
÷چی؟
+می خوام بهش بگم باردارم....
÷آخه.....خب....چجوری؟....تو ......که.....
+نمیدونم.....ولی یه حسی درونم احساس میکنم که انگار دارم گناه میکنم که این موضوع رو بهش نمیگم.....
÷خب.....اینکه خیلی تصمیم خوبیه.....فقط.....
چه یونگ می خواست به زبون بیاره که جونگ کوک میدونه اما وقتی به خودش اومد حرفشو خورد.....
+فقط چی؟
÷فقط هیچی....ولش کن.....اینجوری خیلی خوب میشه.....یه کاری کن.....برای کادوی تولدش.....بیبی چکت رو بهش بده.....
+واقعا؟
÷آره اینجوری هم خبردار میشه که بارداری.....
+خب.....پس اوکیه دیگه....
چه یونگ خواست جواب ا/ت رو بده که صدای جیسو از پشت سرشون اومد
^بله.....اوکیه اوکیه.....
ا/ت و چه یونگ با تعجب به جیسو خیره شدن....
+اونی.....ت...وو..
جیسو در حالی که هیسو با چشم‌های خواب آلود بغلش بود گفت
^اولا که.......خودم اینجا بودم و همه چیز رو شنیدم.....دوما.....من از همون روز اول فهمیدم یه نی نی تو شکمته......چون هر روز با هزار نفر مثل تو سر و کار دارم....
ا/ت با شنیدن حرف های جیسو لپ هاش سرخ شد و سرشو انداخت پایین.....
جیسو با دیدن ا/ت لبخندی زد و گفت
^خیلی خب دیگه.....تصمیم درستی گرفتی که بهش بگی......بلند شو.....بلند شو که وقت کمه.....
ا/ت سری تکون داد.........
دیدگاه ها (۳۳)

پارت ۹۴ چه یونگ در حالی که تخم مرغ آخر رو توی ظرف میشکست رو ...

پارت ۹۵ (جونگ کوک ویو)با خستگی از ماشین پیاده شدم....خیلی حو...

پارت ۹۲(ا/ت ویو)با صدای شر شر آب نیمی از چشمام رو باز کردم.....

وقتی بعد از مدت ها یک قسمت سریال میبینم ، اما نمی تونم ازش ا...

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

🖤مافیای من🖤

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط