پارت ۹۲
پارت ۹۲
(ا/ت ویو)
با صدای شر شر آب نیمی از چشمام رو باز کردم.....صدای شرشر آب با صدای سوت گوش خراش توی گوشم ترکیب شده بود و سمفونی نفرت انگیزی رو ساخته بود.....چشمام رو که کامل باز کردم تا فهمیدم کجام.....توی اتاق ویلای پدر جونگ کوک بودم.....دستهام رو تکیه گاه قرار دادم و بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم.....نگاهی به سرم توی دستم انداختم.....نکنه دوباره کتک خوردم و یادم نمیاد....نگاهی به دستم و پاهام انداختم....هیچ کبودی روشون نبود....وایسا ببینم....اصلا من آخرین بار کجا بودم....حالت متفکرانه گرفتم و شروع کردم به فکر کردن....آها گرفتم....رفتیم کنار رودخونه......بعدش چی شد؟....آها یذره برف بازی کردیم......بعدش؟.....من رفتم روی یخ....آره....بعد چی؟.......آوو..........بعدش......افتادم تو آب.....ولی بعد از اونو دیگه یادم نمیاد.....
پس بخاطر همین بهم سرم وصل کردن.....اینام هر چی میشه میان یه سرم میکنن تو دست آدم.....بابا چیزی نشد که.....افتادم تو آب اما الان سالم و سرحالم......البته نه اونقدر.....تمام بدنم درد میکنه.....چند ساعت خوابیدم؟......خیلی خوابیده باشم ۴ ساعت........نگاهی به در حموم انداختم.....صدای شرشر آب قطع شده بود.....حتما جونگ کوکه دیگه.....الان بیاد بیرون میخواد وایسه کلی دعوا کردن که چرا رفتی روی یخ......خودمو به خواب میزنم نفهمه بیدار شدم.......تکونی به خودم دادم.....اما نگاهم روی آب روی میز قفل شد.....عین سگ تشنه ام شده بود.....جهنم و ضرر......حاضرم دو ساعت غر غر و دعوا هاش رو بشنوم....و حتی کتکم بخورم....اما تشنه خودمو به خواب نزنم.....به سختی دوباره به تاج تخت تکیه دادم.....پام تکون نمیخورد کلا.....بیخیالش شدم و دستم و به سمتش دراز کردم.....با کلی تلاش تنگ آب رو برداشتم خواستم بریزم تو لیوان......
که.....تق.....از دستم افتاد شسکت.....آخه بگو دختر.....تو نمیتونی یه ذره گشادیت رو کنار بزاری و اون پای لعنتیت رو تکون بدی.....با ترس و دلهره.....به زور خودمو روی زمین انداختم تا جمعش کنم....
که یهو جونگ کوک با سرعت درو باز کرد و بیرون اومد.....اولش نگاهش تو نگاهم قفل بود.....تعجب و نگرانی چشمام رو پر کرده بود..همونجوری با بالا تنه ی لخت بهم خیره شده بود.....انگار از دیدن من بدجور تو شک رفته بود...با دستپاچگی گفتم...
+من......من....خودم....منظورم اینه که.....ب....ب...ببخشید....ا..ال...ان جمعش .....میکنم....
دست به اولین شیشه که بردم.....یهو توی بغل گرمش فرو رفتم.....چشمام از تعجب اندازه ی یه کاسه شده بود....واقعا....واقعا الان جونگ کوک بغلم کرده.....کسی که چشم دیدن منو نداره و به قول خودش....فقط زوری باهام ازدواج کرده....صدای نفس هاش تند تند میومد.....مثل یه بچه شده بود که انگار می خوان اسباب بازیش رو ازش بگیرن.....بخاطر محکم گرفتتش.....منم الان اونجوری بودم....سرمو بیشتر توی سینه برهنه اش فرو برد.....بوی عطر تنش گیجم کرده بود....با اینکه با اینکه لخت بود اما بدنش مثل یه شومینه ی گرم بود.....چیزی نمی گفت و فقط چشمهاش رو بسته بود ، و همونجوری محکم منو گرفته بود....کم کم داشت آرامشی که توی بغلش داشتم تبدیل به ترس میشد....چرا اینجوری شده این....ازش بعیده اینجوری رفتار کنه.....بعد از چند دقیقه که انگار به خودش اومده باشه خیلی با سرعت ولم کرد....گلوشو صاف کرد و رو به من که با تعجب خشکم زده بود ،گفت
-بالاخره بلند شدی....خرسام انقدر تو زمستانها نمی خوابن که تو خوابیدی.....
نمیتونستم تکون بخورم اصلا.....همچنان با همون حالت بهش خیره شده بودم.....
هضمش برام غیر ممکن بود.....
-چیه مگه جن دیدی؟
+ها؟........ن...ه....نه.....هیچی....
-دست به شیشه ها نزن.....خودم جمعش می کنم.....
به زور بلند شدم و روی تخت نشستم.....
با سردی اومد نزدیکم و دستش رو روی پیشونیم گذاشت....قلبم داشت آتیش میگرفت.....اینهمه محبت ازش بعید بود.....
-تب که نداری....حالتم که به نظر بهتره.....میتونی بیای پایین؟......بقیه ببیننت........نگران بودن.....
با زبونم لب های خشکم رو تر کردم جواب دادم
+آره فکر کنم.....
با کمکش بلند شدم و رفتم پایین.....بقیه کلی بغلم کردن و یجورایی از نگرانی دراومدن.......داستان رو که ازشون شنیدم تازه فهمیدم خدا چقدر بهم رحم کرده وگرنه الان باید سینه ی قبرستون میبودم.....اهم......یعنی میبودیم......من الکی الکی داشتم این فسقلی هم به کشتن میدادم.....اما حسی که منو خوشحال میکرد و البته برام عجیب بود....،رفتار های جونگ کوک بود.....حس می کنم اون لحظه ای که بغلم کرد ،خود واقعیش رو نشون داد.....
هنوز مطمئن نیستم....ولی فکر کنم بخوام بهش بگم که باردارم.....چه یونگ راست میگه اون پدرشه .....حقشه بدونه.....و فکر میکنم حالا وقتشه.....
(ا/ت ویو)
با صدای شر شر آب نیمی از چشمام رو باز کردم.....صدای شرشر آب با صدای سوت گوش خراش توی گوشم ترکیب شده بود و سمفونی نفرت انگیزی رو ساخته بود.....چشمام رو که کامل باز کردم تا فهمیدم کجام.....توی اتاق ویلای پدر جونگ کوک بودم.....دستهام رو تکیه گاه قرار دادم و بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم.....نگاهی به سرم توی دستم انداختم.....نکنه دوباره کتک خوردم و یادم نمیاد....نگاهی به دستم و پاهام انداختم....هیچ کبودی روشون نبود....وایسا ببینم....اصلا من آخرین بار کجا بودم....حالت متفکرانه گرفتم و شروع کردم به فکر کردن....آها گرفتم....رفتیم کنار رودخونه......بعدش چی شد؟....آها یذره برف بازی کردیم......بعدش؟.....من رفتم روی یخ....آره....بعد چی؟.......آوو..........بعدش......افتادم تو آب.....ولی بعد از اونو دیگه یادم نمیاد.....
پس بخاطر همین بهم سرم وصل کردن.....اینام هر چی میشه میان یه سرم میکنن تو دست آدم.....بابا چیزی نشد که.....افتادم تو آب اما الان سالم و سرحالم......البته نه اونقدر.....تمام بدنم درد میکنه.....چند ساعت خوابیدم؟......خیلی خوابیده باشم ۴ ساعت........نگاهی به در حموم انداختم.....صدای شرشر آب قطع شده بود.....حتما جونگ کوکه دیگه.....الان بیاد بیرون میخواد وایسه کلی دعوا کردن که چرا رفتی روی یخ......خودمو به خواب میزنم نفهمه بیدار شدم.......تکونی به خودم دادم.....اما نگاهم روی آب روی میز قفل شد.....عین سگ تشنه ام شده بود.....جهنم و ضرر......حاضرم دو ساعت غر غر و دعوا هاش رو بشنوم....و حتی کتکم بخورم....اما تشنه خودمو به خواب نزنم.....به سختی دوباره به تاج تخت تکیه دادم.....پام تکون نمیخورد کلا.....بیخیالش شدم و دستم و به سمتش دراز کردم.....با کلی تلاش تنگ آب رو برداشتم خواستم بریزم تو لیوان......
که.....تق.....از دستم افتاد شسکت.....آخه بگو دختر.....تو نمیتونی یه ذره گشادیت رو کنار بزاری و اون پای لعنتیت رو تکون بدی.....با ترس و دلهره.....به زور خودمو روی زمین انداختم تا جمعش کنم....
که یهو جونگ کوک با سرعت درو باز کرد و بیرون اومد.....اولش نگاهش تو نگاهم قفل بود.....تعجب و نگرانی چشمام رو پر کرده بود..همونجوری با بالا تنه ی لخت بهم خیره شده بود.....انگار از دیدن من بدجور تو شک رفته بود...با دستپاچگی گفتم...
+من......من....خودم....منظورم اینه که.....ب....ب...ببخشید....ا..ال...ان جمعش .....میکنم....
دست به اولین شیشه که بردم.....یهو توی بغل گرمش فرو رفتم.....چشمام از تعجب اندازه ی یه کاسه شده بود....واقعا....واقعا الان جونگ کوک بغلم کرده.....کسی که چشم دیدن منو نداره و به قول خودش....فقط زوری باهام ازدواج کرده....صدای نفس هاش تند تند میومد.....مثل یه بچه شده بود که انگار می خوان اسباب بازیش رو ازش بگیرن.....بخاطر محکم گرفتتش.....منم الان اونجوری بودم....سرمو بیشتر توی سینه برهنه اش فرو برد.....بوی عطر تنش گیجم کرده بود....با اینکه با اینکه لخت بود اما بدنش مثل یه شومینه ی گرم بود.....چیزی نمی گفت و فقط چشمهاش رو بسته بود ، و همونجوری محکم منو گرفته بود....کم کم داشت آرامشی که توی بغلش داشتم تبدیل به ترس میشد....چرا اینجوری شده این....ازش بعیده اینجوری رفتار کنه.....بعد از چند دقیقه که انگار به خودش اومده باشه خیلی با سرعت ولم کرد....گلوشو صاف کرد و رو به من که با تعجب خشکم زده بود ،گفت
-بالاخره بلند شدی....خرسام انقدر تو زمستانها نمی خوابن که تو خوابیدی.....
نمیتونستم تکون بخورم اصلا.....همچنان با همون حالت بهش خیره شده بودم.....
هضمش برام غیر ممکن بود.....
-چیه مگه جن دیدی؟
+ها؟........ن...ه....نه.....هیچی....
-دست به شیشه ها نزن.....خودم جمعش می کنم.....
به زور بلند شدم و روی تخت نشستم.....
با سردی اومد نزدیکم و دستش رو روی پیشونیم گذاشت....قلبم داشت آتیش میگرفت.....اینهمه محبت ازش بعید بود.....
-تب که نداری....حالتم که به نظر بهتره.....میتونی بیای پایین؟......بقیه ببیننت........نگران بودن.....
با زبونم لب های خشکم رو تر کردم جواب دادم
+آره فکر کنم.....
با کمکش بلند شدم و رفتم پایین.....بقیه کلی بغلم کردن و یجورایی از نگرانی دراومدن.......داستان رو که ازشون شنیدم تازه فهمیدم خدا چقدر بهم رحم کرده وگرنه الان باید سینه ی قبرستون میبودم.....اهم......یعنی میبودیم......من الکی الکی داشتم این فسقلی هم به کشتن میدادم.....اما حسی که منو خوشحال میکرد و البته برام عجیب بود....،رفتار های جونگ کوک بود.....حس می کنم اون لحظه ای که بغلم کرد ،خود واقعیش رو نشون داد.....
هنوز مطمئن نیستم....ولی فکر کنم بخوام بهش بگم که باردارم.....چه یونگ راست میگه اون پدرشه .....حقشه بدونه.....و فکر میکنم حالا وقتشه.....
۶۱.۳k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.