پارت ۹۴
پارت ۹۴
چه یونگ در حالی که تخم مرغ آخر رو توی ظرف میشکست رو به ا/ت گفت....
÷ا/تا می تونی بری اتاق زیر شیروونی؟.......جیسو اونی گفت یه الک بزرگ اونجاست ....میاریش برام؟.....
+آره آره حتما......
(ا/ت ویو)
از پله ها بالا رفتم و به اتاق زیر شیروونی رسیدم......
درو باز کردم و وارد اتاق شدم....
وای چقدر اینجا شلوغه....
+الک.....الک.....پس کجاست این الک....
دقیق تر گشتم که زیر یه صندوق بزرگ با کلی خرت و پرت دیگه پیداش کردم.....
با احتیاط صندوق رو کنار کشیدم و خرت و پرت های روش رو برداشتم....
خواستم برم دارم اما گیر کرده بود به قفسه کتاب قدیمی که اونجا بود....
+ای بابا....حالا اینو چیکار کنم؟
باید جا به جاش کنم.....نگاهی به شکمم انداختم و با لبخند گفتم
+نگران نباش مامانی....حواسم به تو هست.....
بعد پشتمو کردم به قفسه و با تمام زوری که داشتم هلش دادم.....
بالاخره تونستم کمی تکونش بدم.....الک رو برداشتم که دیوار پشت قفسه نظرمو جلب کرد.....جلوتر رفتم و دستی بهش زدم.....دیوار نبود....مثل آهن بود.....
جالب شد.....با توجه به اینکه فضولیم گل کرده بود قفسه رو بیشتر فشار دادم تا دیواره بهتر معلوم بشه.....
کامل دادمش کنار که دیواره کامل معلوم شد.....رنگش یه ذره با بقیه ی دیوار اتاق فرق داشت.....
بهش ضربه ای زدم که دیگه مطمئن شدم دیوار نیست.....یه جور در آهنیه.....
کف دو دستمو روی در آهنی گذاشتم و دنبال کلید یا دکمه ای برای باز کردنش گشتم....همچنان در حال گشتن بودم که پایین ترین قسمت دیوار ،جایی که اصلا فکرشو نمیکردم یه برآمدگی احساس کردم که بلافاصله بعد از لمس کردنش در آهنی باز شد و یه کتابخونه بزرگ جلوی چشمام نمایان شد....
یا خدا اینجا کجاست......
در حالی که آروم آروم قدم هامو به سمت در مخفی برمیداشتم با بهت و ترس اطرافم رو نگاه میکردم.....آب دهنمو قورت دادم و کاملا وارد کتابخونه شدم.....راهرو های تو در تویی داشت با یه سقف بلند سبز رنگ.....کتاب های رنگ و وارنگی بدون داشتن عنوان روی قفسه ها قرار داشتن.....از گرد و غباری که روی کتاب ها نشسته بود میشد فهمید سالهاست تمیز نشده....
یعنی این کتابخونه مال کیه؟
اصلا چرا درش مخفیه.....
جرئتی به خودم دادم و به سمت یکی از کتابها رفتم....
یه کتاب قطور با جلد سبز رنگ.....سبز لجنی.....
کتاب رو برداشتم و بازش کردم....اما داخلش سفید بود....سفید سفید...
عجیبه که کتابی با این قطر همه ی برگه هاش سفید باشه.....
رفتم سراغ کتاب بعدی....،یه کتاب قرمز رنگ....اونم سفید بود....
چند تا کتاب دیگه هم برداشتم و نگاه کردم ولی همه سفید بودن....
اون از اتاق زیر شیروونی قدیمی و شلوغ اینجا .....اون از اون در مخفی و کتابخونه مخفی اینجا.....اینم از کتاب های سفید اینجا که اصلا معلوم نیست برای چین....
در حالی که داشتم دنبال کتابی میگشتم که شاید نوشته باشه....صدای داد ضعیفی رو شنیدم.....
از کتابخونه در اومدم که صدا برام واضح تر شد.....
جیسو اونی داشت میومد بالا....
با استرس دنبال همون کلیدی میگشتم که باهاش در باز شد....
+پس کجاست اون لعنتی؟
پیداش کردم محکم فشارش دادم که در بسته شد....آخرم تمام زورمو جمع کردم و قفسه رو به حالت عادیش برگردوندم....
برداشت الک مصادف شد با داخل شدن جیسو اونی تو اتاق....
^ا/تا پیداش کردی؟
در حالی که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم
+ آ....آ...آره....
جیسو اونی نگاهی بهم انداخت و گفت
^خوبی؟
لبخند ضایعی زدم و جواب دادم
+آره چرا بد باشم....فقط اینجا یه ذره شلوغ بود دیر پیداش کردم
^خیلی خب بیا بریم پایین....
+باش....
دنبال جیسو اونی راه افتادم و از اتاق خارج شدم و موقع بستن در به زور چشمم رو از قفسه ای که پشتش اون در مخفی بود گرفتم .......
بدجوری فضولیم گل کرده بود و باید سر فرصت میرفتم اونجا و داستان و می فهمیدم...........
ماچ به کله های خوشملتون:)
شبتون پرتگالی:))))))))))
چه یونگ در حالی که تخم مرغ آخر رو توی ظرف میشکست رو به ا/ت گفت....
÷ا/تا می تونی بری اتاق زیر شیروونی؟.......جیسو اونی گفت یه الک بزرگ اونجاست ....میاریش برام؟.....
+آره آره حتما......
(ا/ت ویو)
از پله ها بالا رفتم و به اتاق زیر شیروونی رسیدم......
درو باز کردم و وارد اتاق شدم....
وای چقدر اینجا شلوغه....
+الک.....الک.....پس کجاست این الک....
دقیق تر گشتم که زیر یه صندوق بزرگ با کلی خرت و پرت دیگه پیداش کردم.....
با احتیاط صندوق رو کنار کشیدم و خرت و پرت های روش رو برداشتم....
خواستم برم دارم اما گیر کرده بود به قفسه کتاب قدیمی که اونجا بود....
+ای بابا....حالا اینو چیکار کنم؟
باید جا به جاش کنم.....نگاهی به شکمم انداختم و با لبخند گفتم
+نگران نباش مامانی....حواسم به تو هست.....
بعد پشتمو کردم به قفسه و با تمام زوری که داشتم هلش دادم.....
بالاخره تونستم کمی تکونش بدم.....الک رو برداشتم که دیوار پشت قفسه نظرمو جلب کرد.....جلوتر رفتم و دستی بهش زدم.....دیوار نبود....مثل آهن بود.....
جالب شد.....با توجه به اینکه فضولیم گل کرده بود قفسه رو بیشتر فشار دادم تا دیواره بهتر معلوم بشه.....
کامل دادمش کنار که دیواره کامل معلوم شد.....رنگش یه ذره با بقیه ی دیوار اتاق فرق داشت.....
بهش ضربه ای زدم که دیگه مطمئن شدم دیوار نیست.....یه جور در آهنیه.....
کف دو دستمو روی در آهنی گذاشتم و دنبال کلید یا دکمه ای برای باز کردنش گشتم....همچنان در حال گشتن بودم که پایین ترین قسمت دیوار ،جایی که اصلا فکرشو نمیکردم یه برآمدگی احساس کردم که بلافاصله بعد از لمس کردنش در آهنی باز شد و یه کتابخونه بزرگ جلوی چشمام نمایان شد....
یا خدا اینجا کجاست......
در حالی که آروم آروم قدم هامو به سمت در مخفی برمیداشتم با بهت و ترس اطرافم رو نگاه میکردم.....آب دهنمو قورت دادم و کاملا وارد کتابخونه شدم.....راهرو های تو در تویی داشت با یه سقف بلند سبز رنگ.....کتاب های رنگ و وارنگی بدون داشتن عنوان روی قفسه ها قرار داشتن.....از گرد و غباری که روی کتاب ها نشسته بود میشد فهمید سالهاست تمیز نشده....
یعنی این کتابخونه مال کیه؟
اصلا چرا درش مخفیه.....
جرئتی به خودم دادم و به سمت یکی از کتابها رفتم....
یه کتاب قطور با جلد سبز رنگ.....سبز لجنی.....
کتاب رو برداشتم و بازش کردم....اما داخلش سفید بود....سفید سفید...
عجیبه که کتابی با این قطر همه ی برگه هاش سفید باشه.....
رفتم سراغ کتاب بعدی....،یه کتاب قرمز رنگ....اونم سفید بود....
چند تا کتاب دیگه هم برداشتم و نگاه کردم ولی همه سفید بودن....
اون از اتاق زیر شیروونی قدیمی و شلوغ اینجا .....اون از اون در مخفی و کتابخونه مخفی اینجا.....اینم از کتاب های سفید اینجا که اصلا معلوم نیست برای چین....
در حالی که داشتم دنبال کتابی میگشتم که شاید نوشته باشه....صدای داد ضعیفی رو شنیدم.....
از کتابخونه در اومدم که صدا برام واضح تر شد.....
جیسو اونی داشت میومد بالا....
با استرس دنبال همون کلیدی میگشتم که باهاش در باز شد....
+پس کجاست اون لعنتی؟
پیداش کردم محکم فشارش دادم که در بسته شد....آخرم تمام زورمو جمع کردم و قفسه رو به حالت عادیش برگردوندم....
برداشت الک مصادف شد با داخل شدن جیسو اونی تو اتاق....
^ا/تا پیداش کردی؟
در حالی که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم
+ آ....آ...آره....
جیسو اونی نگاهی بهم انداخت و گفت
^خوبی؟
لبخند ضایعی زدم و جواب دادم
+آره چرا بد باشم....فقط اینجا یه ذره شلوغ بود دیر پیداش کردم
^خیلی خب بیا بریم پایین....
+باش....
دنبال جیسو اونی راه افتادم و از اتاق خارج شدم و موقع بستن در به زور چشمم رو از قفسه ای که پشتش اون در مخفی بود گرفتم .......
بدجوری فضولیم گل کرده بود و باید سر فرصت میرفتم اونجا و داستان و می فهمیدم...........
ماچ به کله های خوشملتون:)
شبتون پرتگالی:))))))))))
۴۳.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.