پارت ۹۵
پارت ۹۵
(جونگ کوک ویو)
با خستگی از ماشین پیاده شدم....
خیلی حوصله نداشتم بخاطر همین زودتر از همه به طرف ویلا حرکت کردم.....درو باز کردم....همه جا تاریک بود....نکنه رفتن بیرون....پس چرا به ما هیچی نگفتن؟.....جلوتر رفتم و اسمشون رو صدا زدم....
-ا/ت؟......چه یونگ؟...نونا؟.....فلورا؟.....کجایین شما.....
با صدای ا/ت از پشت سرم به طرفش برگشتم
+تولدت.......مبارک.........تولدت.....مبارک.......تولدت......مبارک......تولدت مبارک.....
با بهت بهش خیره شده بودم......فقط صورتش با نور کم شمع روی کیک معلوم بود.....
پاک یادم رفته بود....امروز تولدمه.....اگر چه.....من خیلی وقته همه اتفاقات خوب زندگی رو فراموش کردم......
یهو همه ی برق ها روشن شد و کلی کاغد رنگی روی سرم ریخت.....
^÷+"(این علامت ها یعنی با هم میخوندن)تولد.....تولد....تولدت مبارک....مبارک....مبارک.....تولدت مبارک.....
همچنان با بهت بهشون خیره شده بودم.....
سالها بود این صحنه رو به خودم ندیده بودم.....اینکه کسی برام تولد بگیره....البته.....خودم نخواسته بودم بعد از مامانم کسی برام تولد بگیره.....
آخرین تولدمو موقعی که مامانم زنده بود گرفتم.....اون موقع خیلی چیزها با الان فرق داشت.....مامانم و جونگ هه زنده بودن......یونگی و پدر اینجوری باهام سرد نبودن.....هنوز چیزی از این زندگی بی رحم نمیدونستم.....شاید تنها بديش این بود که ،اون موقع جیمین رو کنارم نداشتم .......
اما حالا بعد از اون همه سال......این دختر برام تولد گرفته......برای منی که بدترین رفتار رو باهاش کردم.....برای منی که بار ها کتکش زدم.....برای منی که گولش زدم......برای اولین بار تو زندگیم عذاب وجدان گرفتم......
بقیه وارد شدن که یه ذره به خودم اومدم
€(جین)به به......اینجا چه خبره؟
^جناب جئون امروز تولدش بود.....ا/ت هم تصمیم گرفت براش تولد بگیره.....
یهو همه ی جمع توی سکوت بدی فرو رفت......می دونستم چرا.....چون من اینکه برام تولد بگیرن رو قدغن کرده بودم.....یکبار جیمین بدون توجه به حرفم برام تولد گرفت.....که چی بگم.....تولد براش کردم عذا......از اینکه کسی بعد از مادرم برام تولد بگیره متنفر بودم......اما چرا الان عصبانی نیستم......چرا این تولد رو به عذا تبدیل نمی کنم....چرا ناراحت نیستم......
ا/ت!...چیکار کردی با من؟
چیکار کردی؟
همچنان همه توی سکوت مرگباری بودن....ا/ت در حالی که همچنان کیک توی دستش بود با تعجب نگاهش رو بین همشون میچرخوند......
همه منتظر حرکتی از طرف من بودن....انتظار داشتن بزنم زیر همه چیز و همه رو خورد و خاکشیر کنم.....اما نه.....اینبار نه.....
نگاهی به شمع ۲۶ روی کیک انداختم که در حال آب شدن بود....
فوتش کردم و با لبخند کمرنگی که زیاد معلوم نبود رو به همشون گفتم
-۲۷.....۲۷ سالم شد.....
همه با تعجب بهم خیره شده بودن.....
صورتمو جدی کردم و رو به ا/ ت که تازه ویندوزش بالا اومده بود گفتم
-نمی خوای کیک بدی بخوریم؟.......گرسنمه ها!
لبخندی زد و گفت
+چشم ارباب.....
بعد به سمت آشپزخونه حرکت کرد.....
نگاه پر از تعجب جیمین و بقیه رو ،روی خودم احساس میکردم....
-میرم لباسمو عوض کنم....
بعد از گفتن این به سمت پله ها حرکت کردم......
(نویسنده)
بعد از رفتن جونگ کوک جیمین با بهت رو به جین گفت
×این خود جونگ کوک بود؟
جین لبخندی زد و جواب داد
€اینا همه کار عشقه
×عشق؟
جین در حالی داشت میرفت گفت
€بله عشق
جیمین با سردرگمی به رفتن جین خیره شد.....
اما تمام این مدت،فلورا داشت این صحنه ها رو از پشت دیوار تماشا میکرد.....
رسید خریدش رو توی دستش مچاله کرد که همزمان اشکی از چشمهاش جاری شد....برگشت و به دیوار تکیه داد و آروم در حالی که اشکی مزاحم از اون یکی چشمش میچکید روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.....چه بلایی سرش اومده بود؟
چه بلایی؟
-ماچ کردن کله هاتون:)))))))
کامنت رو بترکونید=>>>>><>
(جونگ کوک ویو)
با خستگی از ماشین پیاده شدم....
خیلی حوصله نداشتم بخاطر همین زودتر از همه به طرف ویلا حرکت کردم.....درو باز کردم....همه جا تاریک بود....نکنه رفتن بیرون....پس چرا به ما هیچی نگفتن؟.....جلوتر رفتم و اسمشون رو صدا زدم....
-ا/ت؟......چه یونگ؟...نونا؟.....فلورا؟.....کجایین شما.....
با صدای ا/ت از پشت سرم به طرفش برگشتم
+تولدت.......مبارک.........تولدت.....مبارک.......تولدت......مبارک......تولدت مبارک.....
با بهت بهش خیره شده بودم......فقط صورتش با نور کم شمع روی کیک معلوم بود.....
پاک یادم رفته بود....امروز تولدمه.....اگر چه.....من خیلی وقته همه اتفاقات خوب زندگی رو فراموش کردم......
یهو همه ی برق ها روشن شد و کلی کاغد رنگی روی سرم ریخت.....
^÷+"(این علامت ها یعنی با هم میخوندن)تولد.....تولد....تولدت مبارک....مبارک....مبارک.....تولدت مبارک.....
همچنان با بهت بهشون خیره شده بودم.....
سالها بود این صحنه رو به خودم ندیده بودم.....اینکه کسی برام تولد بگیره....البته.....خودم نخواسته بودم بعد از مامانم کسی برام تولد بگیره.....
آخرین تولدمو موقعی که مامانم زنده بود گرفتم.....اون موقع خیلی چیزها با الان فرق داشت.....مامانم و جونگ هه زنده بودن......یونگی و پدر اینجوری باهام سرد نبودن.....هنوز چیزی از این زندگی بی رحم نمیدونستم.....شاید تنها بديش این بود که ،اون موقع جیمین رو کنارم نداشتم .......
اما حالا بعد از اون همه سال......این دختر برام تولد گرفته......برای منی که بدترین رفتار رو باهاش کردم.....برای منی که بار ها کتکش زدم.....برای منی که گولش زدم......برای اولین بار تو زندگیم عذاب وجدان گرفتم......
بقیه وارد شدن که یه ذره به خودم اومدم
€(جین)به به......اینجا چه خبره؟
^جناب جئون امروز تولدش بود.....ا/ت هم تصمیم گرفت براش تولد بگیره.....
یهو همه ی جمع توی سکوت بدی فرو رفت......می دونستم چرا.....چون من اینکه برام تولد بگیرن رو قدغن کرده بودم.....یکبار جیمین بدون توجه به حرفم برام تولد گرفت.....که چی بگم.....تولد براش کردم عذا......از اینکه کسی بعد از مادرم برام تولد بگیره متنفر بودم......اما چرا الان عصبانی نیستم......چرا این تولد رو به عذا تبدیل نمی کنم....چرا ناراحت نیستم......
ا/ت!...چیکار کردی با من؟
چیکار کردی؟
همچنان همه توی سکوت مرگباری بودن....ا/ت در حالی که همچنان کیک توی دستش بود با تعجب نگاهش رو بین همشون میچرخوند......
همه منتظر حرکتی از طرف من بودن....انتظار داشتن بزنم زیر همه چیز و همه رو خورد و خاکشیر کنم.....اما نه.....اینبار نه.....
نگاهی به شمع ۲۶ روی کیک انداختم که در حال آب شدن بود....
فوتش کردم و با لبخند کمرنگی که زیاد معلوم نبود رو به همشون گفتم
-۲۷.....۲۷ سالم شد.....
همه با تعجب بهم خیره شده بودن.....
صورتمو جدی کردم و رو به ا/ ت که تازه ویندوزش بالا اومده بود گفتم
-نمی خوای کیک بدی بخوریم؟.......گرسنمه ها!
لبخندی زد و گفت
+چشم ارباب.....
بعد به سمت آشپزخونه حرکت کرد.....
نگاه پر از تعجب جیمین و بقیه رو ،روی خودم احساس میکردم....
-میرم لباسمو عوض کنم....
بعد از گفتن این به سمت پله ها حرکت کردم......
(نویسنده)
بعد از رفتن جونگ کوک جیمین با بهت رو به جین گفت
×این خود جونگ کوک بود؟
جین لبخندی زد و جواب داد
€اینا همه کار عشقه
×عشق؟
جین در حالی داشت میرفت گفت
€بله عشق
جیمین با سردرگمی به رفتن جین خیره شد.....
اما تمام این مدت،فلورا داشت این صحنه ها رو از پشت دیوار تماشا میکرد.....
رسید خریدش رو توی دستش مچاله کرد که همزمان اشکی از چشمهاش جاری شد....برگشت و به دیوار تکیه داد و آروم در حالی که اشکی مزاحم از اون یکی چشمش میچکید روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.....چه بلایی سرش اومده بود؟
چه بلایی؟
-ماچ کردن کله هاتون:)))))))
کامنت رو بترکونید=>>>>><>
۴۹.۱k
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.