پارت۱۳۷
#پارت۱۳۷
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:یک هفته پیش
پیرمرد گوشه ای از تخت توی خودش جمع شده بود و مدام تکون می خورد.همه فکر می کردن اون دیگه مغزشو از دست داده!فکر می کردن یه دیوونه ی از دست رفته شده!اما فقط فکر می کردن.
پیرمرد نقشه هاشو توی ذهنش مرور میکرد و در عین حال ، نقش دیوونه ها رو بازی می کرد.همه تقریبا از دیوونه بودن اون مطمعن بودن.ولی سخت در اشباه بودن!
حدود پنج ماه پیش
آیدا بی جون روی تختش نشسته بود. دیگه تحمل نداشت. یک جای سالم توی بدنش باقی نمونده بود. هر روز درد درد درد.آزمایش پشت آزمایش.طاقتش طاق شده بود.توی سرش به این فکر می کرد که چه قدر از کیان متنفره. چقدر راجع بهش اشتباه می کرده و به خودش لعنت می فرستاد که بی چون و چرا بهش اعتماد کرده.
در باز شد و تن آیدا به لرزه دراومد. دو تا مرد گنده ی کت شلواری دست به سینه نگاهش کردن.
آیدا ناچارا از جاش بلند شد و همراهشون رفت و درد این آزمایش رو هم از روی اجبار به جون خرید. از راهروها گذشت و رسید به آزمایشگاه و با دیدن سما،کسی که فکر می کرد دوست و همسایه ی اونه اخم آحشتناکی کرد. سما مثل همیشه شرمنده نگاهش کرد و سرش رو پایین انداخت.
آیدا به دور و برش دقیق شد و با دیدن تیغ و وسایل برنده وحشت کرد. نکنه این بار دیگه کارش تموم شه؟!ترسید. مغزش به کار افتاد. با تمام توانش دستاشو کشید و همه رو هل داد و یک چاقو برداشت. با دیگارد هارو زخمی کرد و به سمت در خروجی دوید. هر کس که جلو دارش می شد رو با چاقو زخمی می کرد.
اما در همین لحظه کسی که توی اتاق شیشه ایش منتظر نشسته بود دست به کار شد.می دونست آیدا می تونه فرار کنه.می دونست بالاخره اینکارو می کنه چون اون به دخترش ایمان داشت.
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:یک هفته پیش
پیرمرد گوشه ای از تخت توی خودش جمع شده بود و مدام تکون می خورد.همه فکر می کردن اون دیگه مغزشو از دست داده!فکر می کردن یه دیوونه ی از دست رفته شده!اما فقط فکر می کردن.
پیرمرد نقشه هاشو توی ذهنش مرور میکرد و در عین حال ، نقش دیوونه ها رو بازی می کرد.همه تقریبا از دیوونه بودن اون مطمعن بودن.ولی سخت در اشباه بودن!
حدود پنج ماه پیش
آیدا بی جون روی تختش نشسته بود. دیگه تحمل نداشت. یک جای سالم توی بدنش باقی نمونده بود. هر روز درد درد درد.آزمایش پشت آزمایش.طاقتش طاق شده بود.توی سرش به این فکر می کرد که چه قدر از کیان متنفره. چقدر راجع بهش اشتباه می کرده و به خودش لعنت می فرستاد که بی چون و چرا بهش اعتماد کرده.
در باز شد و تن آیدا به لرزه دراومد. دو تا مرد گنده ی کت شلواری دست به سینه نگاهش کردن.
آیدا ناچارا از جاش بلند شد و همراهشون رفت و درد این آزمایش رو هم از روی اجبار به جون خرید. از راهروها گذشت و رسید به آزمایشگاه و با دیدن سما،کسی که فکر می کرد دوست و همسایه ی اونه اخم آحشتناکی کرد. سما مثل همیشه شرمنده نگاهش کرد و سرش رو پایین انداخت.
آیدا به دور و برش دقیق شد و با دیدن تیغ و وسایل برنده وحشت کرد. نکنه این بار دیگه کارش تموم شه؟!ترسید. مغزش به کار افتاد. با تمام توانش دستاشو کشید و همه رو هل داد و یک چاقو برداشت. با دیگارد هارو زخمی کرد و به سمت در خروجی دوید. هر کس که جلو دارش می شد رو با چاقو زخمی می کرد.
اما در همین لحظه کسی که توی اتاق شیشه ایش منتظر نشسته بود دست به کار شد.می دونست آیدا می تونه فرار کنه.می دونست بالاخره اینکارو می کنه چون اون به دخترش ایمان داشت.
۲.۱k
۰۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.