پارت5 فصل2
#پارت5 #فصل2
رمان ماهور
صداش از هنسفری بیرون میومد و توی گوشم میپیچید. این بار هزارمی بود که گوشش میدادم.
به استاد خیره شده بود اما انگار اصلا سر کلاس نبودم.
استاد: Hana (هانا.)
به خودم اومدم.
-What? (چی؟)
-Are you okay? (حالت خوبه؟)
نمیتونستم سر کلاس بشینم فکر پر بود.
-Oh, Sorry! (اوه، معذرت میخوام.)
از کیفم رو برداشتم و کلاسورم رو تو دست گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.
...
{رهام}
با صدای سرشار از اعتراض امیر به خودم اومدم.
-باز که تو خودتی، داداشم من چیکار کنم حال تو خوب بشه؟
با خودم گفتم حال من دیگه خوب نمیشه.
-بابا رهام باور کن دختره دیگه تا حالا تو رو فراموش کرده الانم تو ترکیه داره با شوهرش زندگی میکنه. تو فقط داری خودت رو اذیت میکنی.
-امیر.
-جونم؟
-یه کاری برام میکنی؟
-چیکار؟
-میخوام دو باره با بارون حرف بزنم.
-بیخیال دیگه رهام. من میگم فراموشش کن تو دوباره میری سر خونه اول.
-باش. ولش کن اصن...
لب خند رضایت آمیزی رو لب هاش نشست.
ادامه دادم: چرا به تو گفتم. باید برم به امیرمیلاد بگم.
با دست به پیشونیش کوبید.
از جام بلند شدم و سمت اتاق رفتم تا موبایلم رو بردارم.
برش داشتم و شماره امیرمیلاد رو گرفتم.
-سلام.
-سابولا رهام خان.
-امیرمیلاد زنگ بزن به دختر عموت باهاش به قرار بزار باهاش کار دارم.
-جان؟
-میخوام راجب...
به زبون اووردن اسمش برام سخت بود.
-...راجب ماهور ازش چندتا سوال بپرسم.
-ای بابا رهام تو آدم نمیشی؟ بیخیال شو دیگه.
-ول کنین هی بیخیال شو بیخیال شو من نمیتونم فراموشش کنم من عاشق ماهور بودم، چرا نمیفهمین.
نفس عمیقی کشیدم.
قرار گذاشتی خبرم کن.
از اتاق اومدم بیرون. امیر در حال شستن فنجون های قهوه بود. آب رو بست. از آشپزخونه بیرون اومد سویشرت لیش رو از روی مبل برداشت و سمتم اومد.
انگار میخواست چیزی بگه اما نظرش عوض شد.
-فعلا خداحافظ.
لایک و کامنت فراموش نشه
پارت بعدی در کامنت ها
رمان ماهور
صداش از هنسفری بیرون میومد و توی گوشم میپیچید. این بار هزارمی بود که گوشش میدادم.
به استاد خیره شده بود اما انگار اصلا سر کلاس نبودم.
استاد: Hana (هانا.)
به خودم اومدم.
-What? (چی؟)
-Are you okay? (حالت خوبه؟)
نمیتونستم سر کلاس بشینم فکر پر بود.
-Oh, Sorry! (اوه، معذرت میخوام.)
از کیفم رو برداشتم و کلاسورم رو تو دست گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.
...
{رهام}
با صدای سرشار از اعتراض امیر به خودم اومدم.
-باز که تو خودتی، داداشم من چیکار کنم حال تو خوب بشه؟
با خودم گفتم حال من دیگه خوب نمیشه.
-بابا رهام باور کن دختره دیگه تا حالا تو رو فراموش کرده الانم تو ترکیه داره با شوهرش زندگی میکنه. تو فقط داری خودت رو اذیت میکنی.
-امیر.
-جونم؟
-یه کاری برام میکنی؟
-چیکار؟
-میخوام دو باره با بارون حرف بزنم.
-بیخیال دیگه رهام. من میگم فراموشش کن تو دوباره میری سر خونه اول.
-باش. ولش کن اصن...
لب خند رضایت آمیزی رو لب هاش نشست.
ادامه دادم: چرا به تو گفتم. باید برم به امیرمیلاد بگم.
با دست به پیشونیش کوبید.
از جام بلند شدم و سمت اتاق رفتم تا موبایلم رو بردارم.
برش داشتم و شماره امیرمیلاد رو گرفتم.
-سلام.
-سابولا رهام خان.
-امیرمیلاد زنگ بزن به دختر عموت باهاش به قرار بزار باهاش کار دارم.
-جان؟
-میخوام راجب...
به زبون اووردن اسمش برام سخت بود.
-...راجب ماهور ازش چندتا سوال بپرسم.
-ای بابا رهام تو آدم نمیشی؟ بیخیال شو دیگه.
-ول کنین هی بیخیال شو بیخیال شو من نمیتونم فراموشش کنم من عاشق ماهور بودم، چرا نمیفهمین.
نفس عمیقی کشیدم.
قرار گذاشتی خبرم کن.
از اتاق اومدم بیرون. امیر در حال شستن فنجون های قهوه بود. آب رو بست. از آشپزخونه بیرون اومد سویشرت لیش رو از روی مبل برداشت و سمتم اومد.
انگار میخواست چیزی بگه اما نظرش عوض شد.
-فعلا خداحافظ.
لایک و کامنت فراموش نشه
پارت بعدی در کامنت ها
۷.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.