پارت7 فصل2
#پارت7 #فصل2
رمان ماهور
زنگ زدم. باران اومد دم در و بازش کرد.
-سلام.
-سلام
رفتم داخل. امیرمیلاد از تو آشپزخونه اومد بیرون.
-سابولا مستر هادیان.
-چطوری داداش.
-خوبم، بیا بشین.
نشستم روی یکی از مبل ها و امیرمیلاد نشست کنارم.
بارون:چایی یا قهوه؟
-هیچکدوم بیا بشین کارت دارم.
میلاد: باران تو بیا بشین من میرم.
-نه لازم نیست یه توکه پا اومدیم خودتو ببینیم.
نشست روی مبل روبه روم.
-خوب تو تو از کجا میدونی ماهور با زانیار ازدواج کرده و رفته ترکیه؟
-خود ماهور به من زنگ زد و گفت زانیار دلش نمیخواد حتی ماهور با من در ارتباط باشه.
-آخه مگه میشه اینقدر یهویی.
شونه ای بالا انداخت.
-آدرسی چیزی ازشون نداری؟
-میخوای بری دنبالش؟
-آدرس داری؟
-نه خوب چیزی به نگفت که کجاا میره فقط گفت میرن استانبول.
دستی توی موهام کشیدم.
-چیزی دیگه ای نمیدونی؟
-نه دیگه، ولی تو هم بهتره فراموشش کنی.
دیگه از اعتراض به این جمله خسته شده بودم.
-ممنون، فعلا.
...
{امیر}
نگاهی به رهام انداختم. فقط با غذاش بازی میکرد.
یاشار: بچه ها سریع تر غذاتون رو بخورین دوساعت دیگه پرواز داریم.
میلاد: ماکه داریم میخوریم.
-به در گفتم که دیوار بشنوه و بعد نگاهی رهام کرد.
من: چرا نمیخوری پس؟
-میل ندارم.
قاشق رو گذاشت دستش رو مشت کرد و زیر چونش گذاشت. بعد هم دستی توی موهاش کشید.
-من باید برم استانبول.
قاشق رو با عصبانیت انداختم.
-مگه آدرس داری ازش؟ پس میخوای بری دنبال چی؟
ازجاش بلند شد و سمت در خروجی رفت.
-من رهامو میشناسم. مرغش یه پا داره.
یاشار: لااقل نزارین تنها بره.
سری تکون دادم.
علیرضا: خیله خوب من باهاش میرم
پارت بعد در کامنت
لایک و کامنت فراموش نشه
رمان ماهور
زنگ زدم. باران اومد دم در و بازش کرد.
-سلام.
-سلام
رفتم داخل. امیرمیلاد از تو آشپزخونه اومد بیرون.
-سابولا مستر هادیان.
-چطوری داداش.
-خوبم، بیا بشین.
نشستم روی یکی از مبل ها و امیرمیلاد نشست کنارم.
بارون:چایی یا قهوه؟
-هیچکدوم بیا بشین کارت دارم.
میلاد: باران تو بیا بشین من میرم.
-نه لازم نیست یه توکه پا اومدیم خودتو ببینیم.
نشست روی مبل روبه روم.
-خوب تو تو از کجا میدونی ماهور با زانیار ازدواج کرده و رفته ترکیه؟
-خود ماهور به من زنگ زد و گفت زانیار دلش نمیخواد حتی ماهور با من در ارتباط باشه.
-آخه مگه میشه اینقدر یهویی.
شونه ای بالا انداخت.
-آدرسی چیزی ازشون نداری؟
-میخوای بری دنبالش؟
-آدرس داری؟
-نه خوب چیزی به نگفت که کجاا میره فقط گفت میرن استانبول.
دستی توی موهام کشیدم.
-چیزی دیگه ای نمیدونی؟
-نه دیگه، ولی تو هم بهتره فراموشش کنی.
دیگه از اعتراض به این جمله خسته شده بودم.
-ممنون، فعلا.
...
{امیر}
نگاهی به رهام انداختم. فقط با غذاش بازی میکرد.
یاشار: بچه ها سریع تر غذاتون رو بخورین دوساعت دیگه پرواز داریم.
میلاد: ماکه داریم میخوریم.
-به در گفتم که دیوار بشنوه و بعد نگاهی رهام کرد.
من: چرا نمیخوری پس؟
-میل ندارم.
قاشق رو گذاشت دستش رو مشت کرد و زیر چونش گذاشت. بعد هم دستی توی موهاش کشید.
-من باید برم استانبول.
قاشق رو با عصبانیت انداختم.
-مگه آدرس داری ازش؟ پس میخوای بری دنبال چی؟
ازجاش بلند شد و سمت در خروجی رفت.
-من رهامو میشناسم. مرغش یه پا داره.
یاشار: لااقل نزارین تنها بره.
سری تکون دادم.
علیرضا: خیله خوب من باهاش میرم
پارت بعد در کامنت
لایک و کامنت فراموش نشه
۵.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.