اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت30

برگشتم سمتش و گفتم:

+برم دست و صورتمو بشورم برم بعدش باید برم مدرسه!!!

اخم غلیظی کرد و گفت:

-لازم نکرده، دیگه مدرسه نمیری!!!

چشمام از تعجب گرد شد و گفتم:

+ی ی یعنی چی مدرسه نرم؟!

جمشید از جاش بلند شد و گفت:

-یعنی دیگه نمیشه کنترلت کرد، داری هر‌ز میپری!!
کم مونده آبرومونو ببری، باید سری تر ازدواج کنی اونم با عماد...

اخمام توهم رفت و گفتم:

+یعنی چی؟! مگه شما خودتون‌نگفتید یه سال وقت دارم؟!

جمشید عصبی تر از من غرید:

-اونموقع هنوز آبرومونو نبرده بودی!!

نگاهی به مامانم انداختم و گفتم:

+تو این خونه چه خبره؟! اینا چی دارن میگن؟؟

ایندفعه عماد عصبی از جاش بلند شد و غرید:

-فکر نکن من عاشق چشم و ابروی توام!!
فقط به یه دلیل این ننگ و قبول میکنم تا شرفمون تو این روستا نره!!!

دیگه نمیتونستم این همه خفت و تحمل کنم اومدم چیزی بگم که در اتاق خجسته باز شد و با قیافه ی ژولیده گفت:

-چه خبرتونه سر صبحی؟!
باز سر این دختره بحثه؟!

بدون اینکه به خجسته توجهی کنم با قیض گفتم:

+اگه جام تو این خونه اضافه اس بهم بگید ، خودمو گم و گور میکنم جلو چشمتون نباشم!!!

جمشید بدون اینکه جواب منو بده بی مقدمه گفت:

-عباس اومده بود دم نونوایی یسری چیزا راجبت بهم گفت !!

ترسیده صدام شروع به لرزیدن کرد و گفتم:

+خب؟!
شمام باور کردید؟!
دیدگاه ها (۲)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت31عماد خنده کنان گفت:-چقد که تو پرویی دخت...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت32رفتم رو یه تیکه سنگ نشستم و زانوهامو تو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت29مامان که فهمید واقعا خسته ام سری تکون د...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت28بدون اینکه چیزی بگم فقط برگشتم نگاهش کر...

عضوهای جدید ( پارت ۶ )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط