اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت31

عماد خنده کنان گفت:

-چقد که تو پرویی دختر!!!

با سرتقی بهش توپیدم و گفتم:

+چرا مگه چه خطایی کردم که بخوام سرش خجالت بکشم؟!

جمشید عصبی تر غرید:

-بس کنید، همین که من گفتم، آخر همین هفته ام خطبه ی عقدتونو جاری میکنیم!!

با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:

+ی ی یعنی چی؟! من نمیخوام، من دلم نمیخواد با عماد ازدواج کنم...

عماد غرید:

-از سرتم زیادم دختره ی ه.رزه....

به گریه افتادم و برو بابایی نژارش کردم و با همون وضع دوییدم سمت در که مامانم بلند داد زد:

-آهو کجا میری؟!

بدون اینکه جوابشو بدم دوییدم و از در حیاط هم خارج شدم!!

اشکام بی وققه میبارید و نمیتونستم کنترلشون کنم!!!

بی هدف فقط می‌دویدم، به کجا رو نمی‌دونم، فقط دلم می‌خواست دیگه هیچ وقت برنگردم تو اون خونه!!!
دلم نمی‌خواست دیگه با آدمای اون خونه روبه رو بشم!!!
دلم نمی‌خواست با عماد ازدواج کنم...

همه این فکرا عین خوره جونمو می‌خورد...

جدا از همه اینا باورم نمی‌شد که عباس انقدر راحت پشتمو خالی کرده!!!
باورم نمی‌شد که اومده و پشت سرم هرچی که دروغ بود و گفته!!!

انقدر راه رفته بودم و تو فکر بودم که به خودم اومدم دیدم ناخودآگاه جای همیشگیمون هستم!!!

حالا جای همیشگیمون کجا بود؟!
همونجایی که پاتوق قرارهای عاشقونم با عباس بود...
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت32رفتم رو یه تیکه سنگ نشستم و زانوهامو تو...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت33با خنده دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت30برگشتم سمتش و گفتم:+برم دست و صورتمو بش...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت29مامان که فهمید واقعا خسته ام سری تکون د...

سه پاتر(درخواستی) P3

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

غرور اسلیترینی (فصل ۲) P5

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط