ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت28
بدون اینکه چیزی بگم فقط برگشتم نگاهش کردم که با همون نفرت ته چهره اش گفت:
-تا یسری چیزا مشخص شه، خاستگاری کنسله!!!
رمق حرف زدن نداشتم، اصلا اون لحظه هیچی برام مهم نبود...
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و آروم آروم به سمت خونه حرکت کردم ، تو کل مسیر به این فکر میکردم واقعا اینی که رو به روم بود عباس بود؟! دوسال از خاطر خواهیم میگفت این بود؟!
چطور به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه بهم!؟
انقدر غرق شده بودم تو افکارم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم خونه!!!
یواشکی با احتیاط درو باز کردم تا کسی متوجه من نشه اما به محض پا گذاشتن داخل حیاط با قیافه ی نگران و درهم مامان روبه رو شدم که روی پله نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود!!
خجالت زده سرمو پایین انداختم که از جاش بلند شد و عصبی به سمتم اومد و آروم ولی عصبی گفت:
-کدوم گوری بودی ها؟!
دلم هزار راه رفت!!
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم... اگه از اتفاقایی که امشب واسم افتاده بود میگفتم ممکن بود خیلی نگرانش کنم...
سکوت کرده بودم که با دست دو طرف شونه امو گرفت و تکونم داد و گفت:
-چرا ساکتی؟! میگم کجا بودی؟!
لباسات چرا خاکیه؟!
وای اصلا حواسم به لباسام نبود اگه چیزی نمیگفتم بدتر بهم شک میکرد پس فوری به خودم اومدم و گفتم:
+چیزهههه، اممممم، داشتم می اومدم چندتا سگ ولگرد افتادن دنبالم...
منم از ترس یه جا قایم شدم و منتظر موندم تا برن بعد بیام خونه!!!
مامان جوری که انگار حرفامو باور کرده باشه پوفی کشید و گفت:
-انقدر سر به هوایی اصلا مراقب خودت نیستی...
برو لباساتو عوض کن منم غذاتو گرم میکنم بیا بخور!!!
+غذا نمیخورم گشنه ام نیست میرم بخوابم!!!
مامان عصبی گفت:
-یعنی چی نمیخورم؟! از صبح هیچی نخوردی!!!
کلافه گفتم:
+مامان جون تورو خدا گیر نده!!!
خسته ام خوابم میاد!!!
به کنایه ادامه دادم:
+امشب با چندتا سگ ولگرد سر و کله زدم...
#پارت28
بدون اینکه چیزی بگم فقط برگشتم نگاهش کردم که با همون نفرت ته چهره اش گفت:
-تا یسری چیزا مشخص شه، خاستگاری کنسله!!!
رمق حرف زدن نداشتم، اصلا اون لحظه هیچی برام مهم نبود...
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و آروم آروم به سمت خونه حرکت کردم ، تو کل مسیر به این فکر میکردم واقعا اینی که رو به روم بود عباس بود؟! دوسال از خاطر خواهیم میگفت این بود؟!
چطور به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه بهم!؟
انقدر غرق شده بودم تو افکارم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم خونه!!!
یواشکی با احتیاط درو باز کردم تا کسی متوجه من نشه اما به محض پا گذاشتن داخل حیاط با قیافه ی نگران و درهم مامان روبه رو شدم که روی پله نشسته بود و مشغول ذکر گفتن بود!!
خجالت زده سرمو پایین انداختم که از جاش بلند شد و عصبی به سمتم اومد و آروم ولی عصبی گفت:
-کدوم گوری بودی ها؟!
دلم هزار راه رفت!!
هیچ جوابی نداشتم بهش بدم... اگه از اتفاقایی که امشب واسم افتاده بود میگفتم ممکن بود خیلی نگرانش کنم...
سکوت کرده بودم که با دست دو طرف شونه امو گرفت و تکونم داد و گفت:
-چرا ساکتی؟! میگم کجا بودی؟!
لباسات چرا خاکیه؟!
وای اصلا حواسم به لباسام نبود اگه چیزی نمیگفتم بدتر بهم شک میکرد پس فوری به خودم اومدم و گفتم:
+چیزهههه، اممممم، داشتم می اومدم چندتا سگ ولگرد افتادن دنبالم...
منم از ترس یه جا قایم شدم و منتظر موندم تا برن بعد بیام خونه!!!
مامان جوری که انگار حرفامو باور کرده باشه پوفی کشید و گفت:
-انقدر سر به هوایی اصلا مراقب خودت نیستی...
برو لباساتو عوض کن منم غذاتو گرم میکنم بیا بخور!!!
+غذا نمیخورم گشنه ام نیست میرم بخوابم!!!
مامان عصبی گفت:
-یعنی چی نمیخورم؟! از صبح هیچی نخوردی!!!
کلافه گفتم:
+مامان جون تورو خدا گیر نده!!!
خسته ام خوابم میاد!!!
به کنایه ادامه دادم:
+امشب با چندتا سگ ولگرد سر و کله زدم...
۱.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.