فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 35
ات ویو:نمیدونم چجوری شد...وقتی داشتم گریه میکردم و زانو هامو تو بغلم فرو کرده بودم چشمام گرم شد و خوابیدم......وقتی بیدار شدم و ساعت رو دیدم تعجب کردم.....آخه چطور ممکنه بود تا ساعت ۱۰ شب خوابیده باشم......وقتی بیدار شدم چشمام یکم تار میدید فکر کنم اثر گریه کردنه بیش از حده......یکم سرم هم درد میکرد....حالا که تا الان خوابیدم فکر کنم دیگه تا صبح بیدار باشم.....پس الان برم یه شامی برا خودم درست کنم که بخورم.....موقع درست کردن شام یهو یه بغضی تو گلوم نشست......دیدین بعضی وقتا همینجوری ناخودآگاه یه بغض سنگینی گلوت رو میگیره میخوای گریه کنی....اما دلیلش رو نمیدونی....حتی اگه چند دقیقه پیشش هم گریه کرده باشی بازم این بغض باعث میشه گریه کنی....یه حس بدی داشتم....نمیدونم به چی و چرا همچین حس عجیبی داشتم....یه بار بچه تر بودم همچین حس بدی داشتم و یه حسی بهم میگفت لوکا تو اردوی مدرسه حالش بد شده....و دقیقا چند ساعت بعدش به مامان و بابا زنگ زدن که لوکا حالش بد شده و بیان ببرنش......یه جوری این حسای یهویی که میاد سراغمون بعضیهاشون واقعین......و چیزای درستی ازشون در میاد....غذام رو با بغض تموم کردم....نصفه خورده بودمش....هیچی از گلوم پایین نمیرفت.....الان نمیدونم چرا فقط مامان میومد تو ذهنم....و یه حس بدی بهم میگفت یه اتفاقی براش افتاده.....چند بار سعی کردم این حس ها رو از تو ذهنم رد کنم ولی رد نشدن.....تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم و ازش حالش رو بپرسم......گوشیم رو گرفتم و به مامان زنگ زدم.....چند بار زنگ زدم ولی برنداشت....ولی وقتی چهارمین بار زنگ زدم یهو........
لوکا ویو:تو خونه تنها بودم و داشتم تو حال فیلم نگاه میکردم.....که یه صدایی رو از اتاق شنیدم دفعه ی اول و دوم توجهی نکردم ولی وقتی دیدم صداش قطع نمیشه یکم دقت کردم دیدم صدای زنگ مامانه....سریع رفتم و به گوشی نگاه کردم......گوشی شمارش ناشناس بود.....ولی شاید بابا داره از بیمارستان به شماره مامان زنگ میزنه....پس باید جواب بدم.......جواب دادم
لوکا:الو؟
ات:الو؟(یا خدا اینکه لوکائه یکم صدام رو تغییر بدم که منو نشناسه)
لوکا:شما خانوم؟
ات:آمممم به خانم مین میونگ زنگ زدم درسته؟
لوکا:درسته
ات:میشه گوشی رو بدین بهشون
لوکا:فعلا در دسترس نیستن
ات:آممم حالشون خوبه؟
لوکا:شما؟
ات:اوه لوکا پسرم تویی
لوکا:بله من لوکام...شما؟
ات:یکی از دوستای مامانت
لوکا:آهان....راستش مامان رو بردن بیمارستان
ات:..........
ادامه دارد.......
ات ویو:نمیدونم چجوری شد...وقتی داشتم گریه میکردم و زانو هامو تو بغلم فرو کرده بودم چشمام گرم شد و خوابیدم......وقتی بیدار شدم و ساعت رو دیدم تعجب کردم.....آخه چطور ممکنه بود تا ساعت ۱۰ شب خوابیده باشم......وقتی بیدار شدم چشمام یکم تار میدید فکر کنم اثر گریه کردنه بیش از حده......یکم سرم هم درد میکرد....حالا که تا الان خوابیدم فکر کنم دیگه تا صبح بیدار باشم.....پس الان برم یه شامی برا خودم درست کنم که بخورم.....موقع درست کردن شام یهو یه بغضی تو گلوم نشست......دیدین بعضی وقتا همینجوری ناخودآگاه یه بغض سنگینی گلوت رو میگیره میخوای گریه کنی....اما دلیلش رو نمیدونی....حتی اگه چند دقیقه پیشش هم گریه کرده باشی بازم این بغض باعث میشه گریه کنی....یه حس بدی داشتم....نمیدونم به چی و چرا همچین حس عجیبی داشتم....یه بار بچه تر بودم همچین حس بدی داشتم و یه حسی بهم میگفت لوکا تو اردوی مدرسه حالش بد شده....و دقیقا چند ساعت بعدش به مامان و بابا زنگ زدن که لوکا حالش بد شده و بیان ببرنش......یه جوری این حسای یهویی که میاد سراغمون بعضیهاشون واقعین......و چیزای درستی ازشون در میاد....غذام رو با بغض تموم کردم....نصفه خورده بودمش....هیچی از گلوم پایین نمیرفت.....الان نمیدونم چرا فقط مامان میومد تو ذهنم....و یه حس بدی بهم میگفت یه اتفاقی براش افتاده.....چند بار سعی کردم این حس ها رو از تو ذهنم رد کنم ولی رد نشدن.....تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم و ازش حالش رو بپرسم......گوشیم رو گرفتم و به مامان زنگ زدم.....چند بار زنگ زدم ولی برنداشت....ولی وقتی چهارمین بار زنگ زدم یهو........
لوکا ویو:تو خونه تنها بودم و داشتم تو حال فیلم نگاه میکردم.....که یه صدایی رو از اتاق شنیدم دفعه ی اول و دوم توجهی نکردم ولی وقتی دیدم صداش قطع نمیشه یکم دقت کردم دیدم صدای زنگ مامانه....سریع رفتم و به گوشی نگاه کردم......گوشی شمارش ناشناس بود.....ولی شاید بابا داره از بیمارستان به شماره مامان زنگ میزنه....پس باید جواب بدم.......جواب دادم
لوکا:الو؟
ات:الو؟(یا خدا اینکه لوکائه یکم صدام رو تغییر بدم که منو نشناسه)
لوکا:شما خانوم؟
ات:آمممم به خانم مین میونگ زنگ زدم درسته؟
لوکا:درسته
ات:میشه گوشی رو بدین بهشون
لوکا:فعلا در دسترس نیستن
ات:آممم حالشون خوبه؟
لوکا:شما؟
ات:اوه لوکا پسرم تویی
لوکا:بله من لوکام...شما؟
ات:یکی از دوستای مامانت
لوکا:آهان....راستش مامان رو بردن بیمارستان
ات:..........
ادامه دارد.......
۲۶.۶k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.