فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 36
ات:چی؟چرا آخه؟
لوکا:راستش سرش خورده به میز رفتش بیمارستان
ات:واییییییییییی الان بهتره؟
لوکا:بله چند روز دیگه مرخص میشه
ات:میشه بگی کدوم بیمارستان؟
لوکا:آمممم فکر کنم بیمارستان....(یه اسمی تصور کنید)
ات:ممنونم
لوکا:خانم اگه یکی از دوستای مامان هستین چرا شمارتون سیو نیست؟
ات:چون گوشیم رو جدیدا عوض کردم
لوکا:آهان...مامان اومد میگم زنگ بزنه
ات:نه پسرم نمیخواد.....میرم بیمارستان پیشش
لوکا:باشه کار دیگه ای ندارین؟
ات:نه ممنونم
لوکا:باشه فعلا
ات:فعلا
ات ویو:هوف به خیر گذشت....ولی یعنی چی که مامان بیمارستانه......چرا بیمارستانه؟؟.....نکنه فشارش رفته بوده بالا غش کرده باشه.....واییی همش تقصیر منه....نباید اونجوری قطع میکردم تلفن رو....(بغض)ولی نمیتونم برم بیمارستان.....اگه برم بیمارستان قطعا بابا اونجاست....و وقتی شناسایی بشم دیگه همون شرایط قبلی رو دارم....این سیم کارتم رو هم باید عوض کنم....هر چه زودتر بهتر....همین فردا میرم تعمیرات موبایل که برام عوض کنن......
لوکا ویو:کسی که زنگ زد صداش خیلی شبیه ات بود....و اول از همه فکر کردم که خود اته که زنگ زده ولی وقتی گفت یکی از دوستای مامانمه دیگه این فرضیه وجود نداشت......دلم برا خواهرم تنگ شده....کاشکی زودتر پیدا بشه....واقعا هر روز دارم میبینم که مامان ناراحت تر و افسرده تر از دیروزش میشه و اصلا دوست ندارم اینجوری باشه.....وقتی مرخص بشه خیلی بیشتر از قبل باید حواسم بهش باشه......
شوگا ویو:شب شده بود رفتم پیش لوکا ببینم حالش چطوره و چیکار میکنه.......رفتم خونه دیدم داره فیلم میبینه....انگار متوجه حضورم نشده بود....بخاطر همین رفتم پشتت و یه صدا در آوردم....یکم ترسید.
لوکا:بابا چرا اینجوری میکنی ترسیدم
شوگا:(خنده)نترس بچه جون....خبری شد؟زنگی چیزی؟
لوکا:نه.....چرا وایستا....یکی از دوستای مامان زنگ زد
شوگا:خب؟
لوکا:پدر من خب نداره دیگه میخواست با مامان حرف بزنه گفتم بیمارستانه
شوگا:آهان باشه.....شام خوردی؟
لوکا:نه هنوز منتظر تو بودم
شوگا:پس بزن بریم با هم غذا درست کنیم
لوکا:بریم
ادامه دارد.......
ات:چی؟چرا آخه؟
لوکا:راستش سرش خورده به میز رفتش بیمارستان
ات:واییییییییییی الان بهتره؟
لوکا:بله چند روز دیگه مرخص میشه
ات:میشه بگی کدوم بیمارستان؟
لوکا:آمممم فکر کنم بیمارستان....(یه اسمی تصور کنید)
ات:ممنونم
لوکا:خانم اگه یکی از دوستای مامان هستین چرا شمارتون سیو نیست؟
ات:چون گوشیم رو جدیدا عوض کردم
لوکا:آهان...مامان اومد میگم زنگ بزنه
ات:نه پسرم نمیخواد.....میرم بیمارستان پیشش
لوکا:باشه کار دیگه ای ندارین؟
ات:نه ممنونم
لوکا:باشه فعلا
ات:فعلا
ات ویو:هوف به خیر گذشت....ولی یعنی چی که مامان بیمارستانه......چرا بیمارستانه؟؟.....نکنه فشارش رفته بوده بالا غش کرده باشه.....واییی همش تقصیر منه....نباید اونجوری قطع میکردم تلفن رو....(بغض)ولی نمیتونم برم بیمارستان.....اگه برم بیمارستان قطعا بابا اونجاست....و وقتی شناسایی بشم دیگه همون شرایط قبلی رو دارم....این سیم کارتم رو هم باید عوض کنم....هر چه زودتر بهتر....همین فردا میرم تعمیرات موبایل که برام عوض کنن......
لوکا ویو:کسی که زنگ زد صداش خیلی شبیه ات بود....و اول از همه فکر کردم که خود اته که زنگ زده ولی وقتی گفت یکی از دوستای مامانمه دیگه این فرضیه وجود نداشت......دلم برا خواهرم تنگ شده....کاشکی زودتر پیدا بشه....واقعا هر روز دارم میبینم که مامان ناراحت تر و افسرده تر از دیروزش میشه و اصلا دوست ندارم اینجوری باشه.....وقتی مرخص بشه خیلی بیشتر از قبل باید حواسم بهش باشه......
شوگا ویو:شب شده بود رفتم پیش لوکا ببینم حالش چطوره و چیکار میکنه.......رفتم خونه دیدم داره فیلم میبینه....انگار متوجه حضورم نشده بود....بخاطر همین رفتم پشتت و یه صدا در آوردم....یکم ترسید.
لوکا:بابا چرا اینجوری میکنی ترسیدم
شوگا:(خنده)نترس بچه جون....خبری شد؟زنگی چیزی؟
لوکا:نه.....چرا وایستا....یکی از دوستای مامان زنگ زد
شوگا:خب؟
لوکا:پدر من خب نداره دیگه میخواست با مامان حرف بزنه گفتم بیمارستانه
شوگا:آهان باشه.....شام خوردی؟
لوکا:نه هنوز منتظر تو بودم
شوگا:پس بزن بریم با هم غذا درست کنیم
لوکا:بریم
ادامه دارد.......
۲۲.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.