پارت59
#پارت59
شیطونکِ بابا🥺💜
آرایش کیانا که تموم شد ، یه جوراب شلواری رنگ پای خیلی نازک بهم داد که پوشیدمش
انقد نازک بود که خودمم نمیتونستم تشخیص بدم چیزی پام کردم یا نه؟؟ ولی سفیدی پاهامو قشنگ در معرض نمایش میزاشت
برای آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم ، خیلی خوشگل شده بودم ، اگه تو شرایط مناسب تری بودم حتما با این تیپ حس پرنسس هارو میگرفتم
اما الان فقط دوسدارم مهمونی تموم شه و این لباس مسخره رو در بیارم ، رژمو به همراه عطری برداشتم و داخل کیف کوچیکم قرار دادم
مانتویی پوشیدم و شال حریرمو سر کردم ، کیانا به بهونه تولد یکی از دوستامون از مادرش اجازه گرفته بود تا بتونیم تا آخرای شب داخل مهمونی بمونیم
اسنپی گرفتم و سوار شدیم ، دل تو دلم نبود که قراره امشب چه اتفاقاتی بیوفته؟؟
از طرفیم با دیدن افراز مطمعن بودم حالم بد میشه و کنترل کردن ترسم ازش مهم ترین بخش داستان بود
ولی همینکه کیانا پیشم بود ترسمو کمتر میکرد ، بعد از کلی ترافیک به مقصد رسیدیم و کرایه رو اینترنتی پرداخت کردم
از ماشین پیاده شدیم که کیانا سوتی زد و گفت:
+ اولالا ، اینجاست خونش؟؟
_ آره همینجاست
+ اوف چه بزرگه
_ ندید بدید بازی درنیار کیان ، بریم داخل
+ میگما پس چرا خبری نیست؟؟ نکنه زود اومدیم؟؟
_ ساعت هفته کم کم بقیه ام میرسن
+ باش بریم
با وجود کفشای پاشنه بلندم ، نمیتونستم زیاد تند تند راه برم ، بخاطرهمین خیلی ریلکس به سمت در ورودی حرکت کردم
دوتا آقای کت و شلواری که سیس بادیگارد هارو داشتن جلوی در بودن و با دیدن ما گفتن:
+ سلام خوش آمدید ، لطفا کارت ورود
گیج و گُنگ به کیانا نگاه کردم و گفتم:
_ نداریم
+ بدون کارت نمیتونم اجازه بدم برید داخل ، شرمنده
کیانا موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت:
+ آقای محترم به وجنات ما میخوره که دروغ بگیم؟؟ آقا افراز شخصا مارو دعوت کردن به این مهمونی
شیطونکِ بابا🥺💜
آرایش کیانا که تموم شد ، یه جوراب شلواری رنگ پای خیلی نازک بهم داد که پوشیدمش
انقد نازک بود که خودمم نمیتونستم تشخیص بدم چیزی پام کردم یا نه؟؟ ولی سفیدی پاهامو قشنگ در معرض نمایش میزاشت
برای آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم ، خیلی خوشگل شده بودم ، اگه تو شرایط مناسب تری بودم حتما با این تیپ حس پرنسس هارو میگرفتم
اما الان فقط دوسدارم مهمونی تموم شه و این لباس مسخره رو در بیارم ، رژمو به همراه عطری برداشتم و داخل کیف کوچیکم قرار دادم
مانتویی پوشیدم و شال حریرمو سر کردم ، کیانا به بهونه تولد یکی از دوستامون از مادرش اجازه گرفته بود تا بتونیم تا آخرای شب داخل مهمونی بمونیم
اسنپی گرفتم و سوار شدیم ، دل تو دلم نبود که قراره امشب چه اتفاقاتی بیوفته؟؟
از طرفیم با دیدن افراز مطمعن بودم حالم بد میشه و کنترل کردن ترسم ازش مهم ترین بخش داستان بود
ولی همینکه کیانا پیشم بود ترسمو کمتر میکرد ، بعد از کلی ترافیک به مقصد رسیدیم و کرایه رو اینترنتی پرداخت کردم
از ماشین پیاده شدیم که کیانا سوتی زد و گفت:
+ اولالا ، اینجاست خونش؟؟
_ آره همینجاست
+ اوف چه بزرگه
_ ندید بدید بازی درنیار کیان ، بریم داخل
+ میگما پس چرا خبری نیست؟؟ نکنه زود اومدیم؟؟
_ ساعت هفته کم کم بقیه ام میرسن
+ باش بریم
با وجود کفشای پاشنه بلندم ، نمیتونستم زیاد تند تند راه برم ، بخاطرهمین خیلی ریلکس به سمت در ورودی حرکت کردم
دوتا آقای کت و شلواری که سیس بادیگارد هارو داشتن جلوی در بودن و با دیدن ما گفتن:
+ سلام خوش آمدید ، لطفا کارت ورود
گیج و گُنگ به کیانا نگاه کردم و گفتم:
_ نداریم
+ بدون کارت نمیتونم اجازه بدم برید داخل ، شرمنده
کیانا موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت:
+ آقای محترم به وجنات ما میخوره که دروغ بگیم؟؟ آقا افراز شخصا مارو دعوت کردن به این مهمونی
۳.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.