ایران ( پارت چهارم )
ایران ( پارت چهارم )
* ویو ا/ت *
دیگه هوا داشت تاریک میشد و از عمه اینا خدافظی کردیم و با ماشین رفتیم خونه....جیمین که رفت پیش ممد و بابا منم رفتم پیش مامانم بخوابم....
خیلی حس خوبی بود که تو اتاق بچه گیام میخوابم!
* فردا *
* ویو جیمین *
چشمام رو باز کردم...
نور آفتاب میخورد صورتم....داشتم لذت میبردم که صدای مامان ا/ت بلند شد!
از رو زمین بلند شدم( یه چیزی اصغر آقا و ممد رو زمین میخوابن) و رفتم دشوری....
کارای لازم و کردم رفتم پیش ا/ت دیدم خوابیده....
جیمین : ا/تتتتتتتتتتتتتتت.....!!!
ا/ت : یا ابولفضلللللللللللل!!!!
جیمین : ( خنده )
ا/ت: یاااا....ریدم به خودم!
جیمین : خیلی خوب بود! (😂🤝🏻)
* ویو ا/ت *
پاشدم و آماده شدم رفتم تو حال....
مامانم داشت دمپایی پرت میکرد به ممد!
معلوم نیس دوباره چیکار کرده!
یهو مامانم دمپایی پرت کرد دوباره ممد جاخالی داد دمپایی خورد تو صورت جیمین!!!
صغرا خانم : خاک بسرت کنن ممد! دومادی گلم خوبیییی؟ ( به اصفهانی )
جیمین : اخخخ....!
* چند دقیقه بعد *
اصغر آقا : فکر کنم یکی چشمش زده!
صغرا خانم : راست میگی! باید تخم مرغ بشکنیم!
جیمین نشست و من و بابا و ممد و مامان هم یه تخم مرغ از تو یخچال اورد...
صغرا خانم : خب....کوکب....فانوس...داش حسن....اکبر جوجه....اقا مجتبی...لیلا خانم....
جیمین : چیکار میکنه؟
ا/ت : اگر اسم یکی رو گفت و تخم مرغ شکست یعنی اون یارو چشمت زده!
مامانم داشت همینجور اسم میگفت که جیمین گفت دمپایی یهو تخم مرغ شکست!
ممد : هعی....باید دمپایی و بسوزونی!
صغرا خانم : برو بابا!
یهو دوباره خواست دمپایی پرت کنه که جبمین نیم خیز وایساده بود که فرار کنه!
صغرا خانم : هعی....این دمپایی جهیزه منه...وگرنه خودم میسوزوندمش!
ا/ت : هوفففف....حوصلم سر رفتتتت!
اصغر آقا: ( یه کی در زد ) ممد پاشو ببین کیه!
ممد : ولمون کن!
اصغر آقا: دههههه...پاشو ببینم...توله سگ!
ا/ت : بابا خودم میرم...ایش!
اصغر آقا: ای قربونت برم...
رفتم ببینم کیه...
ا/ت : اومدم! در و شکوندییی!
در و باز کردم حمید آقا رو دیدم!
ا/ت : وای! سلام!
حمید آقا: وای وای...ا/ت!
ا/ت : هعی...چیه؟ باز برا ممد اومدی؟
حمید آقا: زدی به هدف!
ا/ت : بیا داخل...
حمید آقا: خونس؟
ا/ت : آره...
اومد داخل...بعد از سلام و احوال پرسی...
ممد و حمید آقا رفتن بیرون...
منم جیمین و بردم بیرون تا تهران رو نشونش بدم...
براش توضیح میدادم...
همینجور داشتیم راه میرفتیم و حرف میردیم که یهو دایی رو دیدم با بچه هاش!
تا چشمم بهشون خورد دست جیمینو گرفتم و راهمون را عوض کردیم!
ا/ت : هوفففف....نزدیک بودااا!
جیمین : کی بودن مگه؟!
ا/ت : دایی و بچه های رو مخش!
جیمین : انقدر ازشون بدت میاد ؟!
ا/ت : هنوز فامیلامون رو ندیدی...
یسسسسس
فردا نمیرم مدرسهههههه
میشینم فیک مبنویسممممم💔🗿😂
البته تعطیل نیس
با دوستام هماهنگ کردیم فردا نریم!
اسکولیم🗿🤝🏻
* ویو ا/ت *
دیگه هوا داشت تاریک میشد و از عمه اینا خدافظی کردیم و با ماشین رفتیم خونه....جیمین که رفت پیش ممد و بابا منم رفتم پیش مامانم بخوابم....
خیلی حس خوبی بود که تو اتاق بچه گیام میخوابم!
* فردا *
* ویو جیمین *
چشمام رو باز کردم...
نور آفتاب میخورد صورتم....داشتم لذت میبردم که صدای مامان ا/ت بلند شد!
از رو زمین بلند شدم( یه چیزی اصغر آقا و ممد رو زمین میخوابن) و رفتم دشوری....
کارای لازم و کردم رفتم پیش ا/ت دیدم خوابیده....
جیمین : ا/تتتتتتتتتتتتتتت.....!!!
ا/ت : یا ابولفضلللللللللللل!!!!
جیمین : ( خنده )
ا/ت: یاااا....ریدم به خودم!
جیمین : خیلی خوب بود! (😂🤝🏻)
* ویو ا/ت *
پاشدم و آماده شدم رفتم تو حال....
مامانم داشت دمپایی پرت میکرد به ممد!
معلوم نیس دوباره چیکار کرده!
یهو مامانم دمپایی پرت کرد دوباره ممد جاخالی داد دمپایی خورد تو صورت جیمین!!!
صغرا خانم : خاک بسرت کنن ممد! دومادی گلم خوبیییی؟ ( به اصفهانی )
جیمین : اخخخ....!
* چند دقیقه بعد *
اصغر آقا : فکر کنم یکی چشمش زده!
صغرا خانم : راست میگی! باید تخم مرغ بشکنیم!
جیمین نشست و من و بابا و ممد و مامان هم یه تخم مرغ از تو یخچال اورد...
صغرا خانم : خب....کوکب....فانوس...داش حسن....اکبر جوجه....اقا مجتبی...لیلا خانم....
جیمین : چیکار میکنه؟
ا/ت : اگر اسم یکی رو گفت و تخم مرغ شکست یعنی اون یارو چشمت زده!
مامانم داشت همینجور اسم میگفت که جیمین گفت دمپایی یهو تخم مرغ شکست!
ممد : هعی....باید دمپایی و بسوزونی!
صغرا خانم : برو بابا!
یهو دوباره خواست دمپایی پرت کنه که جبمین نیم خیز وایساده بود که فرار کنه!
صغرا خانم : هعی....این دمپایی جهیزه منه...وگرنه خودم میسوزوندمش!
ا/ت : هوفففف....حوصلم سر رفتتتت!
اصغر آقا: ( یه کی در زد ) ممد پاشو ببین کیه!
ممد : ولمون کن!
اصغر آقا: دههههه...پاشو ببینم...توله سگ!
ا/ت : بابا خودم میرم...ایش!
اصغر آقا: ای قربونت برم...
رفتم ببینم کیه...
ا/ت : اومدم! در و شکوندییی!
در و باز کردم حمید آقا رو دیدم!
ا/ت : وای! سلام!
حمید آقا: وای وای...ا/ت!
ا/ت : هعی...چیه؟ باز برا ممد اومدی؟
حمید آقا: زدی به هدف!
ا/ت : بیا داخل...
حمید آقا: خونس؟
ا/ت : آره...
اومد داخل...بعد از سلام و احوال پرسی...
ممد و حمید آقا رفتن بیرون...
منم جیمین و بردم بیرون تا تهران رو نشونش بدم...
براش توضیح میدادم...
همینجور داشتیم راه میرفتیم و حرف میردیم که یهو دایی رو دیدم با بچه هاش!
تا چشمم بهشون خورد دست جیمینو گرفتم و راهمون را عوض کردیم!
ا/ت : هوفففف....نزدیک بودااا!
جیمین : کی بودن مگه؟!
ا/ت : دایی و بچه های رو مخش!
جیمین : انقدر ازشون بدت میاد ؟!
ا/ت : هنوز فامیلامون رو ندیدی...
یسسسسس
فردا نمیرم مدرسهههههه
میشینم فیک مبنویسممممم💔🗿😂
البته تعطیل نیس
با دوستام هماهنگ کردیم فردا نریم!
اسکولیم🗿🤝🏻
۳۵.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.