از خواب که پاشدم به ساعت نگا کردم دیدم ساعته پنجه رفتم پا
از خواب که پاشدم به ساعت نگا کردم دیدم ساعته پنجه رفتم پایین دیدم مامان اینا دارن تی وی میبینن رفتم کنارشون #بابا_امتحاناتت کی شروع میشه
*حدود یه ماه دیگه
میدونستم الان میزنه تو فاز نصیحت که #بابا_تو از الان باید بشینی بخونی تا با بهترین نمره قبول بشی دانشگاه سال اول نشد که نشد مهم امتحانات نهائیه اگه اونجا مهدلت بالا باشه هرسال که دلت خواست برو دانشگاه
حرف های بابا ک تموم شد با خودم گفتم کی میره این همه راهو والا مردم تا اسم کنکور ودانشگاه میاد چنان استرسی میگیرن اما من که عین خیالمم نیس 😜
روبه مامان گفتم
*این شازدت کجاس #مامان_تو اتاقشه
ازتو جامیوه ای دوتا سیب برداشتم ورفتم سمت اتاق سینا باید ازش میپرسیدم که این عشقش کیه وچیکارس فک کرده به همین راحتی ازش میگذرم😏
وقتی رسیدم دم در بدون در زدن وارد شدم انگارترسید چون کتابی که دستش بود از دستش افتاد #سینا_ستی این هزاااااروسیصد بار بدون در زدن وارد نشو فهمیدی
*نه😊
حالا بیخیال بنال بینم #سینا_چیو
*ببین منو نپیچون وگرنه میرم پیش مامانا #سینا_باشه بابا کشتی منو
بلند شد و کمی بعد گوشیشو داد دستم #سینا_لادن اسرافی حسابدار جدید شرکته
*آها ظاهرا خوشگله اما نمیدونم مامان چی بگه #سینا_اون که معلومه ستایش آبجی نازنینم هرجورشده دل مامانو بدست میاره
*ببین چقد تو پررویی روزای عادی ستیم اما وقتی کار بام داری میگی ستایش خانم
خواستم بلند شم برم پیش مامان که دستمو گرفت #سینا_کجا
*خونه آقای شجاع پیش مامان دیگه #سینا_الان نری بگیا بزار وقتی که من نیستم
آخی این سینا داره خجالت میکشه
*باشه تو خیالت تخت الان نمیگم
چند ثانیه بعد از اتاقش زدم بیرون
از یه طرف خوشحال بودم که سینا داره ازدواج میکنه
ازیه طرف ناراحت که اگه این از خونه بره من تنها میشم وکسی نیس که هی مدام باهاش کل کل کنم..هعی
★‡این داستان ادامه دارد‡‡★ #نویسنده:زِد اچ آر ای
*حدود یه ماه دیگه
میدونستم الان میزنه تو فاز نصیحت که #بابا_تو از الان باید بشینی بخونی تا با بهترین نمره قبول بشی دانشگاه سال اول نشد که نشد مهم امتحانات نهائیه اگه اونجا مهدلت بالا باشه هرسال که دلت خواست برو دانشگاه
حرف های بابا ک تموم شد با خودم گفتم کی میره این همه راهو والا مردم تا اسم کنکور ودانشگاه میاد چنان استرسی میگیرن اما من که عین خیالمم نیس 😜
روبه مامان گفتم
*این شازدت کجاس #مامان_تو اتاقشه
ازتو جامیوه ای دوتا سیب برداشتم ورفتم سمت اتاق سینا باید ازش میپرسیدم که این عشقش کیه وچیکارس فک کرده به همین راحتی ازش میگذرم😏
وقتی رسیدم دم در بدون در زدن وارد شدم انگارترسید چون کتابی که دستش بود از دستش افتاد #سینا_ستی این هزاااااروسیصد بار بدون در زدن وارد نشو فهمیدی
*نه😊
حالا بیخیال بنال بینم #سینا_چیو
*ببین منو نپیچون وگرنه میرم پیش مامانا #سینا_باشه بابا کشتی منو
بلند شد و کمی بعد گوشیشو داد دستم #سینا_لادن اسرافی حسابدار جدید شرکته
*آها ظاهرا خوشگله اما نمیدونم مامان چی بگه #سینا_اون که معلومه ستایش آبجی نازنینم هرجورشده دل مامانو بدست میاره
*ببین چقد تو پررویی روزای عادی ستیم اما وقتی کار بام داری میگی ستایش خانم
خواستم بلند شم برم پیش مامان که دستمو گرفت #سینا_کجا
*خونه آقای شجاع پیش مامان دیگه #سینا_الان نری بگیا بزار وقتی که من نیستم
آخی این سینا داره خجالت میکشه
*باشه تو خیالت تخت الان نمیگم
چند ثانیه بعد از اتاقش زدم بیرون
از یه طرف خوشحال بودم که سینا داره ازدواج میکنه
ازیه طرف ناراحت که اگه این از خونه بره من تنها میشم وکسی نیس که هی مدام باهاش کل کل کنم..هعی
★‡این داستان ادامه دارد‡‡★ #نویسنده:زِد اچ آر ای
۴.۳k
۰۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.