از بستنی فروشی تا خونه یه ربع ساعتی میشد به خاطر همین پرس
از بستنی فروشی تا خونه یه ربع ساعتی میشد به خاطر همین پرسیدم
*راستی سینا من قصم به جون عشقت خوردم حالا تو عشقیم داری ؟ #سینا_نــــه عشق چیه
*پس نداری نه
میدونستم داره از زیر کار در میره واسه همین گفتم
*الان نشونت میدم
یهو سرعت ماشینو بردم بالا که دادش رفت هوا #سینا_اِ چیکار میکنی ستی یواش برو خطر ناکه
*تا نگی عشقت کیه همین جوری ادامه میدم #سینا_باشه بابا تو یواش برو من قول میدم رسیدیم خونه سیر تا پیاز ماجرا رو بهت بگم
*ببین اگه بخوای منو بپیچونی خودم میرم به مامان میگمااا #سینا_ باشه لا مصب نمیشه چیزیو از تو و مامان قایم کرد
*ن پ بیا قایم کن بلایی به سرت میاریم که مرغای آسمون بگن نکن تفلک گناه داره😂
به خونه که رسیدیم پیاده شدم که سینا خودش ماشینو ببره داخل پارکینگ
بعد هز اینکه ماشینو پارک کرد باهم واردخونه شدیم و با صدلی بلند گفتم
*سلام مامان سیتا سلام بابا بنیامین #مامان_سلام عزیزم #بابا_سلام گل دخترم #سینا_سلام
همه جواب سینا رو هم دادن
مامان بابام عادت نداشتن تنهایی غذا بخورن واسه همین منتظر ما میموندن
مامانم نقاشه بابامم یه شرکت خصوصی داره سینا هم یه شرکت نمیدونم چی داره که با دوسه تا از دوستاش اونجارو میچرخونه
[معرفی نامه تمـام]😉 #مامان_زود برید لباساتونو عوض کنید تامنم سفره رو میکشم پایین باشید
*مامان جان شرمنده این سینا جونت تو راه بهم بستنی داد الان سیرم
یهو مامان برزخی شد😡 #مامان _چــی شما الان بستنی خوردید #سینا_مامان اعصاب خودتو خورد نکن من هنوزم گشنمه سهم ستی رو هم خودم میخورم
*لازم نکرده گوریل مال منو بزار یخچال بعد که از خواب پاشدم میخورم #سینا_وای به حالته اگه نخوری
*تو نگران نباش شکمووووو
بعد از سروکله زدن با سینا راهی اتاقم شدم و لباسامو با یه تاپ شلوار خرگوشی عوض کردم وخزیدم زیر پتو از بس خسته بودم به سه نکشید که خوابم برد....
★‡این داستان ادامه دارد‡★
نویسنده:زِد اچ آر ای
*راستی سینا من قصم به جون عشقت خوردم حالا تو عشقیم داری ؟ #سینا_نــــه عشق چیه
*پس نداری نه
میدونستم داره از زیر کار در میره واسه همین گفتم
*الان نشونت میدم
یهو سرعت ماشینو بردم بالا که دادش رفت هوا #سینا_اِ چیکار میکنی ستی یواش برو خطر ناکه
*تا نگی عشقت کیه همین جوری ادامه میدم #سینا_باشه بابا تو یواش برو من قول میدم رسیدیم خونه سیر تا پیاز ماجرا رو بهت بگم
*ببین اگه بخوای منو بپیچونی خودم میرم به مامان میگمااا #سینا_ باشه لا مصب نمیشه چیزیو از تو و مامان قایم کرد
*ن پ بیا قایم کن بلایی به سرت میاریم که مرغای آسمون بگن نکن تفلک گناه داره😂
به خونه که رسیدیم پیاده شدم که سینا خودش ماشینو ببره داخل پارکینگ
بعد هز اینکه ماشینو پارک کرد باهم واردخونه شدیم و با صدلی بلند گفتم
*سلام مامان سیتا سلام بابا بنیامین #مامان_سلام عزیزم #بابا_سلام گل دخترم #سینا_سلام
همه جواب سینا رو هم دادن
مامان بابام عادت نداشتن تنهایی غذا بخورن واسه همین منتظر ما میموندن
مامانم نقاشه بابامم یه شرکت خصوصی داره سینا هم یه شرکت نمیدونم چی داره که با دوسه تا از دوستاش اونجارو میچرخونه
[معرفی نامه تمـام]😉 #مامان_زود برید لباساتونو عوض کنید تامنم سفره رو میکشم پایین باشید
*مامان جان شرمنده این سینا جونت تو راه بهم بستنی داد الان سیرم
یهو مامان برزخی شد😡 #مامان _چــی شما الان بستنی خوردید #سینا_مامان اعصاب خودتو خورد نکن من هنوزم گشنمه سهم ستی رو هم خودم میخورم
*لازم نکرده گوریل مال منو بزار یخچال بعد که از خواب پاشدم میخورم #سینا_وای به حالته اگه نخوری
*تو نگران نباش شکمووووو
بعد از سروکله زدن با سینا راهی اتاقم شدم و لباسامو با یه تاپ شلوار خرگوشی عوض کردم وخزیدم زیر پتو از بس خسته بودم به سه نکشید که خوابم برد....
★‡این داستان ادامه دارد‡★
نویسنده:زِد اچ آر ای
۵.۸k
۰۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.