𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt³"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt³"
با حرص خواستم بهش حمله کنم که داد مامان باعث شد بدوعم از اتاقش بیرونننن
آرا: _اومدیممم مامانننن
م.آ: دیر شدهههه!
هیون هم اومد... هیون برادر کوچیک تره منه که ازم فقط یکسال کوچیک تره!
روزی ده بیست باری به جون همدیگه میوفتیم...
مامان از خونه بیرون رفت و ماهم دنبالش رفتیم... وقتی دیدم هیون مثل اسکلا داره آروم آروم چمدونش رو میکشه...
حرصی رفتم سمتش و درحالی که چمدون رو از دستش چنگ میزدم غریدم:
آرا: _آخخ تو چرااا اینقدر اسکلی آخهه؟!
هیون: +گگگگ چون به تو رفتم اونییییی
چپ چپ نگاهش کردم و بزور چمدونش رو سمت بیرون کشیدم.
آرا: _هیووون فعلا کاریت ندارممم وایسا بریمم تو ماشیییننن سرت رو میکنممم!
هیون: +شتر در خواب بیند پنبه...
پ.آ: آراااا؟! تو چرا داااری چمدون هیون رو میارییی؟!
بابا چمدون رو ازم گرفت و با اخم به هیون تشر زد:
پ.آ: هیون... یکم آدم باش! چمدون تورو خواهرت بیاره؟!
هیون: +آیششش بابا مگه چیشده؟!
آرا: _اشکال نداره بابا جون هیون خره شما خودتونید رو ناراحت نکنید!
هیون تو گوشم آروم گفت:
هیون:+ چاپلوسسسس
با پوزخند رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
هیون هم کنارم سوار شد...
مامان برگشت عقب و دوتا ساندویچ کوچیک به سمتمون گرفت.
م.آ: آرا هیون هیچی نخوردید براتون ساندویچ درست کردم!
آرا: _وااایییی مرسییی مامی
هیون مثل وحشیا ساندویچ خودش رو گرفت و گازی ازش زد.
م.آ: هیووون آرومم
ساندویچ رو از مامان گرفتم شروع کردم خوردن...
با حرص خواستم بهش حمله کنم که داد مامان باعث شد بدوعم از اتاقش بیرونننن
آرا: _اومدیممم مامانننن
م.آ: دیر شدهههه!
هیون هم اومد... هیون برادر کوچیک تره منه که ازم فقط یکسال کوچیک تره!
روزی ده بیست باری به جون همدیگه میوفتیم...
مامان از خونه بیرون رفت و ماهم دنبالش رفتیم... وقتی دیدم هیون مثل اسکلا داره آروم آروم چمدونش رو میکشه...
حرصی رفتم سمتش و درحالی که چمدون رو از دستش چنگ میزدم غریدم:
آرا: _آخخ تو چرااا اینقدر اسکلی آخهه؟!
هیون: +گگگگ چون به تو رفتم اونییییی
چپ چپ نگاهش کردم و بزور چمدونش رو سمت بیرون کشیدم.
آرا: _هیووون فعلا کاریت ندارممم وایسا بریمم تو ماشیییننن سرت رو میکنممم!
هیون: +شتر در خواب بیند پنبه...
پ.آ: آراااا؟! تو چرا داااری چمدون هیون رو میارییی؟!
بابا چمدون رو ازم گرفت و با اخم به هیون تشر زد:
پ.آ: هیون... یکم آدم باش! چمدون تورو خواهرت بیاره؟!
هیون: +آیششش بابا مگه چیشده؟!
آرا: _اشکال نداره بابا جون هیون خره شما خودتونید رو ناراحت نکنید!
هیون تو گوشم آروم گفت:
هیون:+ چاپلوسسسس
با پوزخند رفتم سمت ماشین و سوار شدم.
هیون هم کنارم سوار شد...
مامان برگشت عقب و دوتا ساندویچ کوچیک به سمتمون گرفت.
م.آ: آرا هیون هیچی نخوردید براتون ساندویچ درست کردم!
آرا: _وااایییی مرسییی مامی
هیون مثل وحشیا ساندویچ خودش رو گرفت و گازی ازش زد.
م.آ: هیووون آرومم
ساندویچ رو از مامان گرفتم شروع کردم خوردن...
۳.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.