کپشن ۱
ممنون میشم نظرتون رو بگید،!(:
دوباره همون صدا
دوباره انگار توی سرم ماشینِ ریش تراشِ قراضهی یه پیرمردِ نود و پنج سالهی چروکیده روشن کردن...
به ناچار و از روی کلافگی چشمام رو باز میکنم و با ابروهای به هم گره خورده ، به سفیدیِ سقفِ روی سرم خیره میشم.
چیزی به ساعت هشت نمونده،
عقربه بزرگه یکمِ دیگه که حرکت کنه ، آبیا میرسن.
کپسول آبیا رو میگم.
همونایی که باید صبحونه نخورده بندازیم بالا، که دندهمون راست شه و
از حادثهی احتمالیِ تصادفِ دستِ مبارکمون با زیرِ سینیِ حاویِ چاشتی که اون پرستار فُکُل عینکیه با لبخند پت و پهنش و چهرهی خجستهش هر روز صبحِ خروس خون راسِ هشت و نیم میاره خدمتمون، جلوگیری بشه.
تا عقربه با ناز و کرشمه حرکت کنه و چهرهی اون دختر مهربونه از دربِ اتاقمون طلوع کنه و از این برزخِ کج خلقی بکشتمون بیرون،
باید صدای ماشین ریش تراش رو تحمل کنیم .
چارهای نیست،
و خب دیگه عادت کردم..
برفِ امسال که بیاد و بشینه روی زمین، میشه دو سال که هر روز با صدای تراشیده شدنِ ریشههای مغزم، با همون ریش تراش قراضههه از خواب پامیشم و غرق میشم توی سفیدیِ سقفِ بالای سرم که روزی سه سانت پایینتر میاد .!
این اواخر میترسیم وقتی پامیشیم بریم لب پنجره چشم چرونیِ همون همیشگی که الان یک سال و خوردهایه روی نیمکت بغل درخت گردوی ته حیاط میشینه رو بکنیم، سرمون بخوره به سقف و همین یه ذره هوش و حواسیم که واسهمون مونده ، جا بمومه لای رنگِ روغن سفید و یک دستش.
َهر بارم که با پشتِ خم از جامون بلند میشیم تا بریم اجابت مزاج و برگردیم نون و کره بزنیم بر بدن،
فکل عینکی بهمون میخنده، دستمونو میگیره آروم پشتمونو راست میکنه
جادو میکنه انگار
سالم میبره سالم میارهتمون.!
ولی من مطمئنم یه روز این سفیدی منو زیر خودش له میکنه
ببین کی گفتم..
- ادامه خواهد داشت.
دوباره همون صدا
دوباره انگار توی سرم ماشینِ ریش تراشِ قراضهی یه پیرمردِ نود و پنج سالهی چروکیده روشن کردن...
به ناچار و از روی کلافگی چشمام رو باز میکنم و با ابروهای به هم گره خورده ، به سفیدیِ سقفِ روی سرم خیره میشم.
چیزی به ساعت هشت نمونده،
عقربه بزرگه یکمِ دیگه که حرکت کنه ، آبیا میرسن.
کپسول آبیا رو میگم.
همونایی که باید صبحونه نخورده بندازیم بالا، که دندهمون راست شه و
از حادثهی احتمالیِ تصادفِ دستِ مبارکمون با زیرِ سینیِ حاویِ چاشتی که اون پرستار فُکُل عینکیه با لبخند پت و پهنش و چهرهی خجستهش هر روز صبحِ خروس خون راسِ هشت و نیم میاره خدمتمون، جلوگیری بشه.
تا عقربه با ناز و کرشمه حرکت کنه و چهرهی اون دختر مهربونه از دربِ اتاقمون طلوع کنه و از این برزخِ کج خلقی بکشتمون بیرون،
باید صدای ماشین ریش تراش رو تحمل کنیم .
چارهای نیست،
و خب دیگه عادت کردم..
برفِ امسال که بیاد و بشینه روی زمین، میشه دو سال که هر روز با صدای تراشیده شدنِ ریشههای مغزم، با همون ریش تراش قراضههه از خواب پامیشم و غرق میشم توی سفیدیِ سقفِ بالای سرم که روزی سه سانت پایینتر میاد .!
این اواخر میترسیم وقتی پامیشیم بریم لب پنجره چشم چرونیِ همون همیشگی که الان یک سال و خوردهایه روی نیمکت بغل درخت گردوی ته حیاط میشینه رو بکنیم، سرمون بخوره به سقف و همین یه ذره هوش و حواسیم که واسهمون مونده ، جا بمومه لای رنگِ روغن سفید و یک دستش.
َهر بارم که با پشتِ خم از جامون بلند میشیم تا بریم اجابت مزاج و برگردیم نون و کره بزنیم بر بدن،
فکل عینکی بهمون میخنده، دستمونو میگیره آروم پشتمونو راست میکنه
جادو میکنه انگار
سالم میبره سالم میارهتمون.!
ولی من مطمئنم یه روز این سفیدی منو زیر خودش له میکنه
ببین کی گفتم..
- ادامه خواهد داشت.
۲.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.