armyaa is talking
army_aa is talking:
📜:سطر اول داستان ما....
Part 14
فکر میکردم بعد از مدتی
همهچیز عادی میشود.
فکر میکردم یک روز بیدار میشوم
و دیگر سنگینیای روی سینهام نیست.
اما بعضی چیزها
تمام نمیشوند؛
فقط کمصدا میشوند.
او دیگر نبود،
اما جای خالیاش
هر جا که انتظار داشتم کسی باشد
خودش را نشان میداد.
نه اینکه دلم بخواهد برگردد.
نه اینکه بخواهم چیزی را دوباره شروع کنم.
فقط
دلم خسته بود از اینکه
یک مدت
همهچیزم
به یک نفر گره خورده بود.
حس میکردم
دارم آرامتر میشوم
اما نه بهتر.
مثل شهری بعد از زلزله
که ساختمانها سرِ جایشان هستند
اما زیرِ زمین
همهچیز ترک خورده.
دیگر آن آدم قبلی نبودم.
نه سردتر،
نه قویتر،
فقط
واقعیتر.
میدانستم اگر دوباره بخواهم دوست بدارم
دیگر ساده نخواهد بود.
چون حالا میدانستم
عشق فقط دلدادن نیست؛
فرسودگی هم دارد،
خستگی هم دارد،
و گاهی
یک تنهاییِ طولانیِ بعدش.
و من
در این مرحله
نه میخواستم جلو بروم،
نه عقب.
فقط
میخواستم
کمی نفس بکشم
و خودم را
دوباره پیدا کنم.
📜:سطر اول داستان ما....
Part 14
فکر میکردم بعد از مدتی
همهچیز عادی میشود.
فکر میکردم یک روز بیدار میشوم
و دیگر سنگینیای روی سینهام نیست.
اما بعضی چیزها
تمام نمیشوند؛
فقط کمصدا میشوند.
او دیگر نبود،
اما جای خالیاش
هر جا که انتظار داشتم کسی باشد
خودش را نشان میداد.
نه اینکه دلم بخواهد برگردد.
نه اینکه بخواهم چیزی را دوباره شروع کنم.
فقط
دلم خسته بود از اینکه
یک مدت
همهچیزم
به یک نفر گره خورده بود.
حس میکردم
دارم آرامتر میشوم
اما نه بهتر.
مثل شهری بعد از زلزله
که ساختمانها سرِ جایشان هستند
اما زیرِ زمین
همهچیز ترک خورده.
دیگر آن آدم قبلی نبودم.
نه سردتر،
نه قویتر،
فقط
واقعیتر.
میدانستم اگر دوباره بخواهم دوست بدارم
دیگر ساده نخواهد بود.
چون حالا میدانستم
عشق فقط دلدادن نیست؛
فرسودگی هم دارد،
خستگی هم دارد،
و گاهی
یک تنهاییِ طولانیِ بعدش.
و من
در این مرحله
نه میخواستم جلو بروم،
نه عقب.
فقط
میخواستم
کمی نفس بکشم
و خودم را
دوباره پیدا کنم.
- ۱۴۹
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط