armyaa is talking
army_aa is talking:
📜: سطر اول داستان ما....
Part 12
بعد از جدایی،
هیچچیز ناگهانی خراب نشد.
نه گریهی شدید،
نه فروپاشی،
نه صحنهی دراماتیک.
همهچیز فقط…
آرام خالی شد.
اولش فکر میکردم فقط چند روز حالم خوب نیست.
گفتم طبیعیست.
گفتم میگذرد.
گفتم زمان همهچیز را درست میکند.
اما زمان فقط جلو رفت
و من
هر روز
خستهتر شدم.
خستگیای که شبیه بیحوصلگی نبود.
شبیه غم هم نبود.
انگار تمام انرژیای که برای دوست داشتن خرج کرده بودم
دیگر برنگشته بود.
صبحها بیدار میشدم
در حالی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود
اما انگار از یک جنگ برگشته باشم.
بدنم سنگین بود،
ذهنم کند،
دلم بیصدا.
نه اینکه بخواهم به او فکر کنم؛
فکرها خودشان میآمدند.
وسط کارهای روزمره،
وسط شلوغی،
وسط خندهی بقیه.
یکهو
یک جمله،
یک خاطره،
یک حس
از گوشهی ذهنم بالا میآمد
و تمام وجودم را آهسته میگرفت.
نه اشکی میآمد،
نه بغضی.
فقط خستگی.
خستگی از اینکه
چقدر خودم را خرج کرده بودم
و حالا
هیچچیزی برای خودم نمانده بود.
📜: سطر اول داستان ما....
Part 12
بعد از جدایی،
هیچچیز ناگهانی خراب نشد.
نه گریهی شدید،
نه فروپاشی،
نه صحنهی دراماتیک.
همهچیز فقط…
آرام خالی شد.
اولش فکر میکردم فقط چند روز حالم خوب نیست.
گفتم طبیعیست.
گفتم میگذرد.
گفتم زمان همهچیز را درست میکند.
اما زمان فقط جلو رفت
و من
هر روز
خستهتر شدم.
خستگیای که شبیه بیحوصلگی نبود.
شبیه غم هم نبود.
انگار تمام انرژیای که برای دوست داشتن خرج کرده بودم
دیگر برنگشته بود.
صبحها بیدار میشدم
در حالی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود
اما انگار از یک جنگ برگشته باشم.
بدنم سنگین بود،
ذهنم کند،
دلم بیصدا.
نه اینکه بخواهم به او فکر کنم؛
فکرها خودشان میآمدند.
وسط کارهای روزمره،
وسط شلوغی،
وسط خندهی بقیه.
یکهو
یک جمله،
یک خاطره،
یک حس
از گوشهی ذهنم بالا میآمد
و تمام وجودم را آهسته میگرفت.
نه اشکی میآمد،
نه بغضی.
فقط خستگی.
خستگی از اینکه
چقدر خودم را خرج کرده بودم
و حالا
هیچچیزی برای خودم نمانده بود.
- ۷۰
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط