armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 16
کم‌کم دیدم که حالش خوب است.
نه از روی اغراق، نه نمایش؛
واقعاً خوب است.
می‌خندد، جلو می‌رود، امید دارد، برنامه دارد.
و چیزی در نگاهش بود که قبلاً کمتر دیده بودم: آرامش.

و باورش سخت بود، اما حقیقت داشت؛
دیدن حال خوبش، دلم را نلرزاند.
نخواستَم چیزی خراب شود، نخواستم سهمی از آن خوشحالی برای خودم بردارم.
فقط نگاه کردم و ته دلم گفتم: «خوبه… حقش بود.»

حتی وقتی دیدم دیگر من را دنبال نمی‌کند،
دیگر نگاهی به سمت من برنمی‌گردد،
دیگر هیچ ردّی از من در مسیرش نیست،
احساس طردشدن نکردم.
احساس تمام‌شدن کردم.

آن‌جور تمام‌شدنی که درد ندارد،
فقط یک خستگیِ قدیمی را می‌شوید و می‌برد.
انگار بعد از مدت‌ها قبول کرده بودم که قرار نیست همیشه در قصه‌ی کسی بمانی، حتی اگر زمانی فصل مهمی بوده باشی.

خوشحال شدم که جلو رفته.
نه از روی فداکاری قهرمانانه،
بلکه چون دیگر وابستگی‌ای نمانده بود که بخواهد جلو خوشحالی‌اش را بگیرد.
دوست داشتن، وقتی بالغ می‌شود، دیگر چیزی نمی‌خواهد؛
نه ماندن، نه برگشتن، نه حتی یاد شدن.

فهمیدم بعضی آدم‌ها می‌آیند تا چیزی را در تو فعال کنند،
نه اینکه تا آخر بمانند.
او این کار را کرده بود.
من هم مسیر خودم را پیدا کرده بودم.

و شاید این آرام‌ترین پایان ممکن بود:
نه با قهر،
نه با اشک،
نه با التماس زمان.

فقط با این حس ساده که
او خوشحال است،
و من هم دیگر آن آدمِ شکسته‌ی قبل نیستم.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 17فکر می‌کرد...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 15مدتی طول ک...

army_aa is talking:📜:سطر اول داستان ما....Part 14فکر می‌کردم...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 12بعد از جدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط