armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 15
مدتی طول کشید تا بفهمم بعضی واقعیت‌ها با گریه نمی‌آیند، با آرامش می‌آیند.
نه با شوک، نه با درد ناگهانی؛ با یک حس خنثی که اولش حتی جدی‌اش نمی‌گیری.
یک روز معمولی بود، نه خاص، نه تلخ، نه متفاوت. فقط همان‌طور که بی‌هدف بین صفحه‌ها می‌چرخیدم، ناگهان متوجه شدم دیگر دنبال ردّی از خودم در زندگی‌اش نمی‌گردم.
نه منتظر نشانه‌ام، نه چشم‌به‌راه اشاره‌ای، نه حتی کنجکاو.

و همان‌جا بود که فهمیدم:
او واقعاً من را فراموش کرده.

نه به‌عنوان یک تصمیم، نه از روی بی‌رحمی؛
بلکه همان‌طور که آدم‌ها طبیعی فراموش می‌کنند، وقتی زندگی‌شان جلو می‌رود و جایی برای گذشته نمی‌ماند.
اولش منتظر بودم دلم فروبریزد، بغض بیاید، یا آن حس آشنای سنگینی برگردد.
اما هیچ‌کدام نیامد.

به‌جایش، یک حس سبک در سینه‌ام نشست.
انگار باری که مدت‌ها بی‌صدا روی دوشم بود، بی‌سر و صدا زمین گذاشته شد.
فهمیدم دیگر لازم نیست خودم را توضیح بدهم، ثابت کنم، یا منتظر بمانم کسی یادش بیفتد که زمانی وجود داشته‌ام.
او رفته بود جلو، و عجیب‌تر از همه این بود که من از این جلو رفتنش ناراحت نبودم.

برای اولین‌بار، نبودنم در ذهن کسی، باعث کوچکتر شدنم نشد.
برعکس، حس کردم دوباره دارم به خودم برمی‌گردم.
این‌که کسی دیگر دنبالت نکند، همیشه به‌معنای بی‌ارزش بودن نیست؛
گاهی یعنی قصه‌تان تمام شده و هر دو آزادید.

و من، آن روز، این آزادی را حس کردم.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 16کم‌کم دیدم...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 17فکر می‌کرد...

army_aa is talking:📜:سطر اول داستان ما....Part 14فکر می‌کردم...

army_aa is talking:📜:سطر اول داستان ما....Part 13کم‌کم فهمید...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 12بعد از جدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط