حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 92
متین:*رسیدیم ویلا، بلافاصله در ماشینو باز کردم و رفتم تو
بدون اینکه کفشامو دربیارم رفتم توی ساخت
با صدای بلند نیکا رو صدا کردم. جوابی نشنیدم
دوباره صداش کردم، بازم جوابی نداد..
رفتم طبقه بالا و توی همه ی اتاق هارو گشتم
ولی هیییچ خبری ازش نبود*
ممد: متین
متین: هان؟
ممد: کجایی
متین: این بالا توی یکی اتاقا
ممد:: نیکا نیستش؟
متین: نهه
ممد: همه جارو گشتی؟ شاید رفته دستشوئی جایی
عسل:نیکا نیستش
متین: نه
ممد: دارم بهش میگم شاید توی دوستشوئی جایی باشه
عسل: نه من همین الان اونجا بودم کسی نبود
متین: ممد، بدبخت شدمم
ممد: بابا شماها چرا نفوذ بد میزنین یه زنگش بزن ببین کجاست
متین: جواب نمیدهه
ممد: دوباره بزن
متین: ممد بار چهل و هشتمه که دارم زنگش میزنم
ممد: امیدتو از دست نده.. دوباره بزن
متین: باش
... یه دیقه بعد...
متین: بیا. اصن دیگه خاموش کرد
عسل: خاموش کرده که ردشو نزنیم(بغض)
ممد: ینی چی؟؟؟
عسل: بیاین اینو بخونین.
متین:*با ممد رفتیم سمت عسل دیدم یه برگه دستشه، برگرو ازش گرفتم دیدم توی برگه نوشته:
"از همتون معذرت میخوام که دارم این کارو میکنم. واقعا شرمندهام ولی من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم
میرم ترکیه، نه بخاطر کارم، فقط برای ادامه ی زندگیم
این کارو همینجوری کردم چون اگه بهتون میگفتم از رفتنم منصرفم میکردید
نه بلیطی دارم نه پاسپورتی
از اینجا میرم ارومیه و از مرز غ.یر قانونی رد میشم.
همتونو خیلی دوس دارم یا میتونم بگم عاشقتونم:)"
متین: بیا دیدی(بغض)
دیدی گفتم
یه بلایی سر خودش میورد حداقل امیدوار بودیم که شاید خوب میشع
ولی.....*به سرعت رفتم توی اتاق خودم و رفتم توی تراس و سیگاری به کنج لبم گذاشتم و فندک زدم بهش.*
..
..
ارسلان: جواب نمیدن هیچ کدومشون
رضا: پس یکم دیگه وایمیسیم بعد میریم ویلا.
همه:باش
پانیذ:*یکم لب دریا بودیم و عکس گرفتیم، اسمامونو روی ماسه های کنار دریا نوشتیم، سنگ پرت مردیم لب دریا، استوری گرفتیم و....
رسیدیم ویلا . در باز بود یکم تعجب کردیم.
رفتیم تو*
ارسلان: چرا درو باز گذاشته بودین
*که یهو چشمم خورد به ممد که دیدم نشسته روی مبل و دوتا دستشو گذاشته روی صورتش و سرش پایینه*
دیانا: چیشده؟؟؟عسل؟؟؟
عسل هم توی آشپزخونه بود پشت اپن و به جای نامعلومی خیره بود و چشماش اشکی بود*
محراب: یه کدوماتون نمیخواین بگین چیشدهه؟؟؟
ممد:.....
عسل:.......
پانیذ: چرا حرف نمیزنین؟ یه دیقه وایسا، متین کجاس؟
*یه دفعه دیدم متین با چهره پریشون از پله ها داره میاد پایین*
ارسلان: متین؟ چیشدهه؟؟
متین: رفت.. بیخود دلشوره نداشتم
واقعا رفتتتتت(گریه)
*و بعد رفتم ارسلانو محکم بغلش کردم و گریه کردم*
اینم یه پارت طولانی تقدیم به شما عسلاااا🤍
part 92
متین:*رسیدیم ویلا، بلافاصله در ماشینو باز کردم و رفتم تو
بدون اینکه کفشامو دربیارم رفتم توی ساخت
با صدای بلند نیکا رو صدا کردم. جوابی نشنیدم
دوباره صداش کردم، بازم جوابی نداد..
رفتم طبقه بالا و توی همه ی اتاق هارو گشتم
ولی هیییچ خبری ازش نبود*
ممد: متین
متین: هان؟
ممد: کجایی
متین: این بالا توی یکی اتاقا
ممد:: نیکا نیستش؟
متین: نهه
ممد: همه جارو گشتی؟ شاید رفته دستشوئی جایی
عسل:نیکا نیستش
متین: نه
ممد: دارم بهش میگم شاید توی دوستشوئی جایی باشه
عسل: نه من همین الان اونجا بودم کسی نبود
متین: ممد، بدبخت شدمم
ممد: بابا شماها چرا نفوذ بد میزنین یه زنگش بزن ببین کجاست
متین: جواب نمیدهه
ممد: دوباره بزن
متین: ممد بار چهل و هشتمه که دارم زنگش میزنم
ممد: امیدتو از دست نده.. دوباره بزن
متین: باش
... یه دیقه بعد...
متین: بیا. اصن دیگه خاموش کرد
عسل: خاموش کرده که ردشو نزنیم(بغض)
ممد: ینی چی؟؟؟
عسل: بیاین اینو بخونین.
متین:*با ممد رفتیم سمت عسل دیدم یه برگه دستشه، برگرو ازش گرفتم دیدم توی برگه نوشته:
"از همتون معذرت میخوام که دارم این کارو میکنم. واقعا شرمندهام ولی من دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم
میرم ترکیه، نه بخاطر کارم، فقط برای ادامه ی زندگیم
این کارو همینجوری کردم چون اگه بهتون میگفتم از رفتنم منصرفم میکردید
نه بلیطی دارم نه پاسپورتی
از اینجا میرم ارومیه و از مرز غ.یر قانونی رد میشم.
همتونو خیلی دوس دارم یا میتونم بگم عاشقتونم:)"
متین: بیا دیدی(بغض)
دیدی گفتم
یه بلایی سر خودش میورد حداقل امیدوار بودیم که شاید خوب میشع
ولی.....*به سرعت رفتم توی اتاق خودم و رفتم توی تراس و سیگاری به کنج لبم گذاشتم و فندک زدم بهش.*
..
..
ارسلان: جواب نمیدن هیچ کدومشون
رضا: پس یکم دیگه وایمیسیم بعد میریم ویلا.
همه:باش
پانیذ:*یکم لب دریا بودیم و عکس گرفتیم، اسمامونو روی ماسه های کنار دریا نوشتیم، سنگ پرت مردیم لب دریا، استوری گرفتیم و....
رسیدیم ویلا . در باز بود یکم تعجب کردیم.
رفتیم تو*
ارسلان: چرا درو باز گذاشته بودین
*که یهو چشمم خورد به ممد که دیدم نشسته روی مبل و دوتا دستشو گذاشته روی صورتش و سرش پایینه*
دیانا: چیشده؟؟؟عسل؟؟؟
عسل هم توی آشپزخونه بود پشت اپن و به جای نامعلومی خیره بود و چشماش اشکی بود*
محراب: یه کدوماتون نمیخواین بگین چیشدهه؟؟؟
ممد:.....
عسل:.......
پانیذ: چرا حرف نمیزنین؟ یه دیقه وایسا، متین کجاس؟
*یه دفعه دیدم متین با چهره پریشون از پله ها داره میاد پایین*
ارسلان: متین؟ چیشدهه؟؟
متین: رفت.. بیخود دلشوره نداشتم
واقعا رفتتتتت(گریه)
*و بعد رفتم ارسلانو محکم بغلش کردم و گریه کردم*
اینم یه پارت طولانی تقدیم به شما عسلاااا🤍
۱۰.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.