Part

Part3

کوک: ات ..... ات ... خوابی
کوک ویو
هرچقدر ات را صدا کردم جواب نداد فهمیدم خوابیده رفتم تو خونه همه‌ی خدمتکارا بهمون نگاه میکردن رفتم بالا تو اتاق خودم میخواستم ات را بزارم رو تخت هر چقدر زور زدم نمیشد انگار با چسب چسبونده بودنش بهم  و چون خودمم خسته بودم همونطوری خوابیدم
پرش زمانی به موقعی که بیدار شدند ......................................
ات ویو
چشمامو باز کردم دیدم اون مرده هم همزمان چشماشو باهام باز کرد
ات:سلام (کیوت و خوابالود)
کوک :خوب خوابیدی
ات:اوهوممم (کیوت و خواب‌آلود و خمیازه)
کوک : پاشو بریم ناهار بخوریم
پاشدم میخواستم برم دستشویی گفتم اول اجازه بگیرم
ات :اجازه هست بر.......
کوک :اینجا هر کاری دوست داری بکن نمیخواد اجازه بگیری اگه کسی اذیتت کرد هم بهم بگو
ات:باشه(ذوق)
رفتم دستشویی اومدم بیرون که دیدم ۷ یا ۸ تا  آقا نشستن رو کاناپه و چون لباسم کراپ بود و شلوارک معذب شده بودم با اینکه منو هنوز ندیده بودن دیدم اون آقاهه تو آشپزخونه هست تند رفتم پیشش و پریدم رو کولش یلحضه ترسید ولی بعدش که اومدم پایین بهم نگاه کرد انگار یکم اعصبانی شد

کوک: چرا با این لباس اومدی پایین (اعصبانی)

ات:ببخشید اما نمیدونستم لباسام کجاست  (ناراحت)

کوک ویو
موقعی که رفت دستشویی رفتم پایین تو آشپزخونه تا شیر موز درست کنم هیچوقت نمیذاشتم خدمتکارا شیر موز درست کنن درحال شیر موز درست کردن بودم که دیدم در زدن چون فهمیدم اون کسایی هستن که برا کار اومدن خودم درو باز کردم و نشستم صحبت کردم گفتم برم تو آشپز خونه به خدمتکارا بگم غذا درست کنن تو آشپز خونه بودم که دیدم یک جسم کوچیک پرید (کوک جان جسم کوچیک ۱۶۷ تا قدشه )رو کولم اولش ترسیدم چون شک وارد شد تو بدنم بعد فهمیدم اته موقعی که اود پایین بهش نگاه کردم دیدم با همون شلوارک کوتاه و کراپ کوتاه اومده اعصبانی شدم و بهش گفتم چرا با این لباس اومده دیدم ناراحت شد بخواط همین بغلش گرفتم
ات ویو ..........

شرط پارت بعد
لایک 3
دیدگاه ها (۲)

Part 4ات ویو دیدم بغلم کرد کوک :زود باش برو لباساتو عوض کن ب...

Part5پرش زمانی به شب...........................................

Part 2ویو کوکوقتی رسیدم اونجا دیدم ات اومد چشماش مثل دوتا کا...

اسم فیک: پدرخوانده عاشقات:دختری پرورشگاهی برونگرا ۱۳سالشه و ...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۳ توی بیمارستان با هم صحبت کردیمهلن : عش...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۲ بادیگارد اومد بادیگارد : قربان فهمیدم ...

پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط