آمدی اما نفهمیدم تمنای تو را

آمدی اما نفهمیدم تمنای تو را
حیرتی دارم چو میخوانم غزلهای تو را
آن دوچشم مهربانت حرفها دارد ولی
کاشکی من بوسه میدادم سراپای تو را
آمدی در بازوان پرتوانت گم شوم
ای دریغا من نفهمیدم تقاضای تو را
آمدی یک بوسه دادی بعد از آن بوسه هنوز
هیچ کس هرگز نمی گیرد دگر جای تو را
آمدی تا از نیاز خود سخن گویی ولی
سعی کردم کم کنم امواج غوغای تو را
دیدگاه ها (۹)

دل هنوزم یادِ یارِ بی وفا را میکندیاد چشمان سیاهی همچ...

بزن باران به روی شیشه منکه غم میروید از اندیشه من اگر خواهی ...

دست من نیست اگر دل نگرانم، چه کنم!می روی، باز همانم که همانم...

نیستم شاعر! قلم فرسای درد دوری اممی نویسم از غم و دلشوره ی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط