نیستم شاعر! قلم فرسای درد دوری ام
نیستم شاعر! قلم فرسای درد دوری ام
می نویسم از غم و دلشوره ی مهجوری ام
ابر غم باریده بر سرتاسر گلزار عشق
شبنم دردی نشسته بر گل شیپوری ام
وسعت اشکم چو دریا مُلک جانم را گرفت
پیش چشم روشنت امّا، سرابم ، صوری ام
قهوه ی قاجاریَت صد کشته داد، افسوس من
چای سردی مانده بر دستان شرمِ قوری ام
کلبه ی احزان شده این خانه از هجران تو
همچو یعقوب از فراقت شد زبانزد کوری ام
از چه می ترسی؟بزن فریاد، حقّت را بگیر
ضربه ضربه با سکوتت می کنی ساطوری ام
بی سبب نقش مرا از دیده پنهان می کنی
من که خود ازخط خطی های غمت هاشوری ام!
می نویسم از غم و دلشوره ی مهجوری ام
ابر غم باریده بر سرتاسر گلزار عشق
شبنم دردی نشسته بر گل شیپوری ام
وسعت اشکم چو دریا مُلک جانم را گرفت
پیش چشم روشنت امّا، سرابم ، صوری ام
قهوه ی قاجاریَت صد کشته داد، افسوس من
چای سردی مانده بر دستان شرمِ قوری ام
کلبه ی احزان شده این خانه از هجران تو
همچو یعقوب از فراقت شد زبانزد کوری ام
از چه می ترسی؟بزن فریاد، حقّت را بگیر
ضربه ضربه با سکوتت می کنی ساطوری ام
بی سبب نقش مرا از دیده پنهان می کنی
من که خود ازخط خطی های غمت هاشوری ام!
۴.۶k
۱۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.