بعد از ساعتها بالاخره رسیدیم به قلهیه اکیپ نفره ثابت بودیم که کار ...

🍂
بعد از ساعتها بالاخره رسیدیم به قله!یه اکیپ ۱۰ نفره ثابت بودیم که کار هر هفتمون کوه و کوهنوردی بود!
تا رسیدیم پیشنهادا شروع شد که آتیش به پا کنیم‌..!نشستیم دور آتیش و از قندیل بستن نجات پیدا کردیم!
+خب برنامه چیه؟
-برنامه ای نیس بابا بگیریم بخوابیم!
+نه دیگه من میگم بیاین بازی کنیم...صدای خودش بود...درست بالا سر من ایستاده بود..!
-بازی چی آقای خوشتیپ؟؟؟...اینو مهناز همیشه غر غرو با صدای جیغش گفت!
+جرات و حقیقت...
اووووو...صدای جمع بلند شد...همه موافق بودن اما من ته دلم آشوب شد!
گردش بطری شروع شد و بعد از دست دوم چرخید و ایستاد سمت من!
خودش تعیین کننده بود!بدجنس...انعکاس شعله های آتیش تو چشماش اونقد تماشایی بود که من...لال شده بودم!
+ جرات یا حقیقت؟...
-خیره شد به لبام...منتظر بود...گفتم جرات!
ابروهای خوش حالتش به حالت تعجب رفت بالا!
+بلند شو و رو به جمع بلند داد بزن که عاشق کی هستی و اسمشو بیار!
ابایی نداشتم..!میگفتم..نه به این جمع...بلکه...
بلند شدم...سرمو گرفتم رو به آسمون و داد زدم تا همه دنیا بفهمن ...حتی اگر میوه ممنوعه باشه...حتی اگر دور...حتی اگر دیر!!!
عزیز دلخواه من!
من در رابطه با "تو"جرات گفتن هر حقیقتی رو دارم!

#سحر_مجاوری
دیدگاه ها (۱)

به سال‌ها بعد فکر می‌کنم!به زیبایی سپیدی موهایمان.میدانستی؟پ...

🍂پاییز یعنیکوچه ای خیس ِ محصور با دیوار گِلی برگ های زرد چنا...

پاییز که می‌آمد آفتاب پاورچین مهمان خانه می‌شداز شیشه‌ رنگی‌...

دل را به خیالت گره می زنم واژه هایم سرکش شده اند صبح را م...

سناریو بی تی اس

سناریو بی تی اس

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط