پارت ۲۱
پارت ۲۱
رد خون همه جا بود ، چهره بی حال یونا روی سرامیک های سرد اتاق بود
ترسیدم خیلی ترسیدم چه اتفاقی افتاده بود فورا به سمتش رفتم و چندباری بدن بی جونش رو تکون دادم
+یونا ... یونا منو نگاه کن ... یونا صدامو میشنوی
نه اون دختر هیچی نمی شنید نبضش نمی زد .
قطره ی اشک از چشمام جاری شد نگاهی به اینه ی شکسته گوشه ی اتاق انداختم .
یونا شیشه رو شکسته بود و باهاش رگش رو زده بود .
تازه داشت همه چی برام مشخص می شود
کوک ازم سیزده دقیقه زمان خواسته بود یعنی اون سیزده دقیقه من زمان خواسته بود تا یونا به آرومی توی این اتاق جون بده !
ترسیده بودم ،صورتم غرق اشک بود
من تازه با یونا آشنا شده بودم
نه این درست نبود من تازه می خواستم با قهوه به دیدنش بیام
تازه می خواستم بهش کمک کنم ولی ...ولی دیر شده بود ، خیلی دیر شده بود
+یونا ...یونا چشم هات رو باز کن ... خواهش میکنم ...توبه من قول دادی باهم قهوه بخوریم ...به همین زودی فراموش کردی ؟
با گریه صورت یونا رو گرفتم و بهش نگاه کردم چقدر مظلوم به نظر می رسید ، چقدر بی پناه بود !
نگاهی به موبایلش که تمیز روی تخت بود انداختم اگه ...اگه کسی موبایل رو می دید ، فکر می کرد که من باعث مرگش شدم
فورا بلند شدم و موبایل رو توی جیبم گذاشتم با ترس به سمت خروجی رفت و توی راهرو فریاد زدم
+کمک ...یکی کمک کنه ...
یکی اینجا ...یکی اینجا مرده ...کمک ...
با چشم های خیسم رفتن دختر بیچاره رو نگاه می کردم
به محض دادو بیداد هام عده ای از پرستار ها به اتاق رفته بودند و بلافاصله آمبولانس رو خبر کردند بعد از اینکه پرستار ها مرگ دختر ریز اندام رو تایید کردند پارچه ی سفیدی روی یونا کشیدند و اون رو با آمبولانس به سردخانه منتقل کردند ......
پایان پارت ۲۱
لطفا لایک کنید ♥️🙏
رد خون همه جا بود ، چهره بی حال یونا روی سرامیک های سرد اتاق بود
ترسیدم خیلی ترسیدم چه اتفاقی افتاده بود فورا به سمتش رفتم و چندباری بدن بی جونش رو تکون دادم
+یونا ... یونا منو نگاه کن ... یونا صدامو میشنوی
نه اون دختر هیچی نمی شنید نبضش نمی زد .
قطره ی اشک از چشمام جاری شد نگاهی به اینه ی شکسته گوشه ی اتاق انداختم .
یونا شیشه رو شکسته بود و باهاش رگش رو زده بود .
تازه داشت همه چی برام مشخص می شود
کوک ازم سیزده دقیقه زمان خواسته بود یعنی اون سیزده دقیقه من زمان خواسته بود تا یونا به آرومی توی این اتاق جون بده !
ترسیده بودم ،صورتم غرق اشک بود
من تازه با یونا آشنا شده بودم
نه این درست نبود من تازه می خواستم با قهوه به دیدنش بیام
تازه می خواستم بهش کمک کنم ولی ...ولی دیر شده بود ، خیلی دیر شده بود
+یونا ...یونا چشم هات رو باز کن ... خواهش میکنم ...توبه من قول دادی باهم قهوه بخوریم ...به همین زودی فراموش کردی ؟
با گریه صورت یونا رو گرفتم و بهش نگاه کردم چقدر مظلوم به نظر می رسید ، چقدر بی پناه بود !
نگاهی به موبایلش که تمیز روی تخت بود انداختم اگه ...اگه کسی موبایل رو می دید ، فکر می کرد که من باعث مرگش شدم
فورا بلند شدم و موبایل رو توی جیبم گذاشتم با ترس به سمت خروجی رفت و توی راهرو فریاد زدم
+کمک ...یکی کمک کنه ...
یکی اینجا ...یکی اینجا مرده ...کمک ...
با چشم های خیسم رفتن دختر بیچاره رو نگاه می کردم
به محض دادو بیداد هام عده ای از پرستار ها به اتاق رفته بودند و بلافاصله آمبولانس رو خبر کردند بعد از اینکه پرستار ها مرگ دختر ریز اندام رو تایید کردند پارچه ی سفیدی روی یونا کشیدند و اون رو با آمبولانس به سردخانه منتقل کردند ......
پایان پارت ۲۱
لطفا لایک کنید ♥️🙏
۵.۱k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.