پارت۱۳۶
#پارت۱۳۶
یه مسیرو که رفتیم رسیدیم به چشمه ی کوچیکی که بین دوتا بوته بود.ابی به دست و صورتمون زدیم و برگشتیم.
نشستیم رو زیلو و چایی خوردیم.رزمهر یه دفترچه آورده بود و نقاشی می کشید.هرکس سرش تو کار خودش بود.
منم گوشیمو درآوردم و مقاله هامو خوندم که کیان گفت:
_ببخشیدا.چشمم خورد.این ماه و ستاره ها چیه نگا می کنی همش؟
ابروهامو بالا بردم و گفتم:
_ازکجا میدونی همیشه نگاه میکنم؟
رنگش پرید.با من من گفت:
_ها؟چیو نگا میکنی؟!
روشو سمت سعید برگردوند و گفت:
_میگم سعید امروز یه سر بریم باشگا.
_ما که هرروز میریم که!
_حالا امرورم بریم.
_مگه میخواستیم نریم؟
کیان با کلافگی گفت:
_بابا تو خیلی شوتی.
سعید با تعجب نگاش کرد و چیزی نگفت.ممکن بود کیان درباره ی من چیزی بدونه؟
***
راوی:مکان:کپلر
آیدا توی آزمایشگاه خودش مشغول بررسی وسایلا بود.عناصر مورد نیازش فراهم شده بود و تنها مرحله ی باقی مونده،مرحله ازمایش بود.
دستگاه رو روشن کرد و نوری فضای آزمایشگاه رو پر کرد.نوری به رنگ آبی.دستگاه شروع به تکون خوردن کرد و بینش جرقه ای درست شد.شکاف کوچیکی شروع به باز شدن کرد.
شکاف بزرگ و بزرگ تر شد و نور آبی بیشتر چشم آیدا رو اذیت می کرد.
آیدا لبخندی زد و زیر لب گفت
_خودشه.کار کرد!
بلافاصله از دستگاه دودی بلند شد و شکاف و نورهای ابی از بین رفتن.آیدا ناباور عینکش رو ازچشماش کند و گفت:
_یعنی چی؟چی شد؟
دستاشو مشت کرد و کوبید روی دستگاه و گفت:
_لعنتی!
یه مسیرو که رفتیم رسیدیم به چشمه ی کوچیکی که بین دوتا بوته بود.ابی به دست و صورتمون زدیم و برگشتیم.
نشستیم رو زیلو و چایی خوردیم.رزمهر یه دفترچه آورده بود و نقاشی می کشید.هرکس سرش تو کار خودش بود.
منم گوشیمو درآوردم و مقاله هامو خوندم که کیان گفت:
_ببخشیدا.چشمم خورد.این ماه و ستاره ها چیه نگا می کنی همش؟
ابروهامو بالا بردم و گفتم:
_ازکجا میدونی همیشه نگاه میکنم؟
رنگش پرید.با من من گفت:
_ها؟چیو نگا میکنی؟!
روشو سمت سعید برگردوند و گفت:
_میگم سعید امروز یه سر بریم باشگا.
_ما که هرروز میریم که!
_حالا امرورم بریم.
_مگه میخواستیم نریم؟
کیان با کلافگی گفت:
_بابا تو خیلی شوتی.
سعید با تعجب نگاش کرد و چیزی نگفت.ممکن بود کیان درباره ی من چیزی بدونه؟
***
راوی:مکان:کپلر
آیدا توی آزمایشگاه خودش مشغول بررسی وسایلا بود.عناصر مورد نیازش فراهم شده بود و تنها مرحله ی باقی مونده،مرحله ازمایش بود.
دستگاه رو روشن کرد و نوری فضای آزمایشگاه رو پر کرد.نوری به رنگ آبی.دستگاه شروع به تکون خوردن کرد و بینش جرقه ای درست شد.شکاف کوچیکی شروع به باز شدن کرد.
شکاف بزرگ و بزرگ تر شد و نور آبی بیشتر چشم آیدا رو اذیت می کرد.
آیدا لبخندی زد و زیر لب گفت
_خودشه.کار کرد!
بلافاصله از دستگاه دودی بلند شد و شکاف و نورهای ابی از بین رفتن.آیدا ناباور عینکش رو ازچشماش کند و گفت:
_یعنی چی؟چی شد؟
دستاشو مشت کرد و کوبید روی دستگاه و گفت:
_لعنتی!
۲.۴k
۰۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.