رمان ناجی بردگان پارت

رمان ناجی بردگان پارت ۱۱
چشم هامو بستم بعد صداهایی دورم شنیدم آروم چشم هامو باز کردم دورم پر بود از آدم و همه بهم زل زده بودن و گفتن حالت خوبه و ....چند ساعت بعد به زور می‌تونستم راه برم بلند شدم و رفتم پشت در آهسته آهسته
بعد در زدم نگهبان درو باز کرد
و گفت :باز چه مرگته
گفتم :با بانو بنیتا کار دارم
گفت :بانو بنیتا هیچ وقتی واسه تو نداره گمشو سر جات
عصبی شدم و داد زدم :با این حال بدم تا اینجا اومدم یعنی چیییی می‌خوام باهاش حرف بزنم و هولش دادم رفتم جلو و اومدن پشت سرم که بگیرنم داد زدم ولم کنینننن
یهو چند تا سرباز اومدن با دو و پشت سرشون مردی اومدمردی قد بلند و مو مشکی با زخمی توی صورتش و چشم های سبز گفت چیشده
سرباز تعظیم کرد و گفت :
ببخشید سرورم این برده گستاخ میخواد به دیدن بانو بنیتا بره
اون مرد گفت :با بنیتا چی کار داری و اخم کرد
گفتم :باهاشون کاری داشتم ام خوب یه رازی هست باید به ایشون بگم
اون مرد گفت :مثلا بین تو برده با بنیتا چه رازی می‌تونه باشه ؟
و گفت وقتی ندارم برای تو گورت رو گم کن و برو داخل
گفتم :ببین چه بلایی سرم اومده نمیتونم راه برم به زور از اونجا تا اینجا نیومدم که اینو بشنوم
گفت :وز وز نکن به درک و رفت و سرباز ها منو انداختن داخل و در رو محکم بستن
ادامه دارد ....
دیدگاه ها (۱۱)

کی امتحاناتون تموم میشه ؟😐

اگه قرار باشه کسیو خفه کنید کیو انتخاب میکنید 😐😐😐

پارت دوم رمان (دو رگه)

رمان جدید ( دو رگه)

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط