رمان مافیاهای جذاب من ✸
رمان مافیاهای جذاب من ✸
# پارت ۵
ا.ت : رفتم پول سفارشام رو دادم و سوار ماشین شدم رفتم خونه ساعت ۸ بود خیلی خسته بودم همین که رسیدم رفتم سمط اتاقم که با جیغ آجوما به خودم اومدم و رفتم ببینم چی شده که با صحنهای که روبه رو شدم کوشت تنم از جاش کنده شد😳.....
ا.ت : آ..آج..آجوم..آجوما چیکار کردی ؟؟ ( با داد )
آجوما : نمیدونم ... نمیدونم این کار من نبوددد من نکشتمشششش م.من... من نکشتمش ( گریه )
ا.ت : باش ... باش آروم باش خو ...خودم جمعش میکنم فقط برو ... فقط برو بیرون نترس آجوما تو نکشتیش خببب پس نگران نباش ( با استرس و لکنت)
ویو ا.ت : باورم نمیشد آجوما خدمتکار رو کشته باشه ... تو شک بودم یه جورایی جنازه رو جمع کردم و به بادیگاردا گفتم کاری کنن که وقتی پلیس جنازه رو پیدا کرد فک کنن خودکشی کرده .... و خب خوبم پیش رفت من خودم شغلم این بود ولی این دفعه یه جورایی برام فرق داشت سریع دستای خونیم رو شستم و رفتم پیش آجوما خدارو شکر میکردم که فقط همین خدمتکار رو داشتیم وگرنه اگه زیاد بودن قطعا آجوما رو لو میدادن
ا.ت : آجوما نترس اون اتفاق تقصیر تو نبوده و طرف خودش خودکشی کرده ....اوکی؟؟ پس نگران نباش
آجوما : آره .... من نکشتمش اون خودش مرد
ا.ت : آره ... آره .. آروم باش برو تو اتاق یکم استراحت کن من باید برم یه جایی
آجوما : چشم
ویو ا.ت : به بادیگاردام گفتم که مراقب آجوما باشن تا بلایی سر خودش نیاره خودمم رفتم اتاقم تا برای بار آماده شم ساعت ۹ بود و من ۹ و نیم باید اونجا باشم سریع یه دوش ۱۰ مینی گرفتم زود موهامو خشک کردم و یه لباس بازه سیاه رنگ پوشیدم کوتاه بود ولی خفن روش یه کت سیاه کوتاه هم پوشیدم و یه کفش پاشنه بلد یه آرایش ملایم ولی خفن آنجام دادم و به سمط بار راهی شدم
...........
☆ پرش زمانی رسیدن ا.ت به بار
ویو ا.ت : وارد بار شدم بوی سیگار و ال.ک.ل همه جارو پر کرده بود نزدیک بود خفه شم ولی خب اولاش اینطوریه عادت میکنم رفتم تو سالن که تینا اومد و پرید بغلم .....
تینا : به به چه عجب اومدی
ا.ت : آ..آره ببخشید دیر کردم
تینا : حالا اشکالی نداره ... راستی بیا رلم رو بهت نشون بدم 😊
ا.ت : عه آره راست میگی باید ببینم این شاهزادهی سوار بر اسب میتونه پرنسس مارو خوشبخت کنه یا ته
تینا : عهههه مسخره
ا.ت : اسم بابات اصغره حیح 😁
تینا : باش حالا زبون دراز نشو بیا یه آب.جو سفارش بدیم بعد بریم پیش عشقم
ا.ت : بگو اونم بیاد میخوام ببینمش
تینا : اوکی تو سفارش بده برم بیارمش
ویو ا.ت : تینا رفت منم سفارش هارو دادم و تینا با یه پسر خیلی جذاب اومد وقتی با پسره رو به رو شدم یه حس عجیبی بهم دست داد......
( نوسنده: لایک یادتون نره لطفا بی زحمت دنبالم کنین و راجب رمانم نظر بدین 🥰)
# پارت ۵
ا.ت : رفتم پول سفارشام رو دادم و سوار ماشین شدم رفتم خونه ساعت ۸ بود خیلی خسته بودم همین که رسیدم رفتم سمط اتاقم که با جیغ آجوما به خودم اومدم و رفتم ببینم چی شده که با صحنهای که روبه رو شدم کوشت تنم از جاش کنده شد😳.....
ا.ت : آ..آج..آجوم..آجوما چیکار کردی ؟؟ ( با داد )
آجوما : نمیدونم ... نمیدونم این کار من نبوددد من نکشتمشششش م.من... من نکشتمش ( گریه )
ا.ت : باش ... باش آروم باش خو ...خودم جمعش میکنم فقط برو ... فقط برو بیرون نترس آجوما تو نکشتیش خببب پس نگران نباش ( با استرس و لکنت)
ویو ا.ت : باورم نمیشد آجوما خدمتکار رو کشته باشه ... تو شک بودم یه جورایی جنازه رو جمع کردم و به بادیگاردا گفتم کاری کنن که وقتی پلیس جنازه رو پیدا کرد فک کنن خودکشی کرده .... و خب خوبم پیش رفت من خودم شغلم این بود ولی این دفعه یه جورایی برام فرق داشت سریع دستای خونیم رو شستم و رفتم پیش آجوما خدارو شکر میکردم که فقط همین خدمتکار رو داشتیم وگرنه اگه زیاد بودن قطعا آجوما رو لو میدادن
ا.ت : آجوما نترس اون اتفاق تقصیر تو نبوده و طرف خودش خودکشی کرده ....اوکی؟؟ پس نگران نباش
آجوما : آره .... من نکشتمش اون خودش مرد
ا.ت : آره ... آره .. آروم باش برو تو اتاق یکم استراحت کن من باید برم یه جایی
آجوما : چشم
ویو ا.ت : به بادیگاردام گفتم که مراقب آجوما باشن تا بلایی سر خودش نیاره خودمم رفتم اتاقم تا برای بار آماده شم ساعت ۹ بود و من ۹ و نیم باید اونجا باشم سریع یه دوش ۱۰ مینی گرفتم زود موهامو خشک کردم و یه لباس بازه سیاه رنگ پوشیدم کوتاه بود ولی خفن روش یه کت سیاه کوتاه هم پوشیدم و یه کفش پاشنه بلد یه آرایش ملایم ولی خفن آنجام دادم و به سمط بار راهی شدم
...........
☆ پرش زمانی رسیدن ا.ت به بار
ویو ا.ت : وارد بار شدم بوی سیگار و ال.ک.ل همه جارو پر کرده بود نزدیک بود خفه شم ولی خب اولاش اینطوریه عادت میکنم رفتم تو سالن که تینا اومد و پرید بغلم .....
تینا : به به چه عجب اومدی
ا.ت : آ..آره ببخشید دیر کردم
تینا : حالا اشکالی نداره ... راستی بیا رلم رو بهت نشون بدم 😊
ا.ت : عه آره راست میگی باید ببینم این شاهزادهی سوار بر اسب میتونه پرنسس مارو خوشبخت کنه یا ته
تینا : عهههه مسخره
ا.ت : اسم بابات اصغره حیح 😁
تینا : باش حالا زبون دراز نشو بیا یه آب.جو سفارش بدیم بعد بریم پیش عشقم
ا.ت : بگو اونم بیاد میخوام ببینمش
تینا : اوکی تو سفارش بده برم بیارمش
ویو ا.ت : تینا رفت منم سفارش هارو دادم و تینا با یه پسر خیلی جذاب اومد وقتی با پسره رو به رو شدم یه حس عجیبی بهم دست داد......
( نوسنده: لایک یادتون نره لطفا بی زحمت دنبالم کنین و راجب رمانم نظر بدین 🥰)
۳.۷k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.