یادم است

یادم است
یک پیراهن چهار خانه داشت،
هر بار که با هم قرار داشتیم و او را میپوشید، بی دلیل حسادت میکردم،
موقع قدم زدن دستانم را دور بازویش حلقه میکردم که همه بدانند بله
این آقا صاحب دارد...
همیشه به این حرکاتم میخندید و
میگفت؛ تو دیووانه ای! !مگر این پیراهن
چه فرقی با بقیه پیراهن هایم دارد!
حق هم داشت او که جایه من نبود
خودش را از چشم من نمیدید تویِ آن پیراهن چهار خانه دلبرش...
یا اصلا او که زن نبود که بداند پیراهن چهار خانه مرد برایِ معشوقش چه حکمی دارد،او که نمیدانست این خلقتِ زیبایِ آفرینشِ من در این لباس چقدر خواستنی تر از قبل میشود ،میتواند دِل هر آدمی را ببرد ...
او که زن نبود که از حس های زنانگی چیزی بداند...
دوست نداشتم این لباس را بپوشد،انگار میدانستم همین پیراهن چهار خانه یک روز بلایِ جانم میشود...
سال ها بعد در خیابان دیدمش،
با یک پیراهن چهار خانه دیگر
دختری به بازویش آویزان...
بی شک او هم مثل من داستان دلبری مرد با پیراهن چهار خانه را میدانست که اینگونه محکم بازویش را چنگ زده بود... دیدید گفتم؛آن پیراهن اخر بلای جانم شد...

#الهه__میرزائی
دیدگاه ها (۱)

همیشه افراد ساکت را دوست داشته ام...هیچ گاه نمی فهمی در حال ...

مطری حیل 🌨 بداعت الله وغسلی وادمجف حقدهم واصل لسابع سما

تحریم های بین ما را نیز بردارد !

بهتـریــن حالـت ایـن عصــــرنگـاهـی سـت ڪـهاز عشـــق تـــو د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط