پارت 22
*فردا شب*<br>
داشتم با شونه تو دستم اهنگ میخوندمو میرقصیدم ک یهو زنگ خورد<br>
+وادفاخخخخخ<br>
رفتم درو باز کردم<br>
+عوا <br>
بعد یهو به خودم اومدم که جونگکوکه<br>
سریع درو بستم رفتم بالا خودمو مرتب کردم اومدم درو باز کردم<br>
با لبخند داشت نگاهم میکرد<br>
+بیفرمایین! <br>
اومد داخل<br>
نشست رویه کاناپه<br>
رفتم کوکی هایی ک درست کردم رو اوردم<br>
گذاشتم جلوش<br>
_جانم کارتو بگو<br>
+تا همشو نخوری هیچی نمیگم! <br>
کوک خندید<br>
شروع کرد به خوردن کوکی ها<br>
انقدری کیوت شد ک دیگه نتونستم<br>
لپشو گاز گرفتم<br>
بعد که لپشو ول کردم<br>
سرمو انداختم پایین<br>
کوک با تعجب خندید<br>
_چرا گازم گرفتی؟ <br>
+امممم چیزه خب خوردی بگم؟؟ <br>
خندید<br>
_بگو<br>
کوک با یه لباس تنگ مشکی یقه اسکی <br>
با یه شلوار کارگو با پوتین لباسشو کرده بود تو شلوارش<br>
و گرندبند زنجیرو همشون مشکی<br>
موهاشم بسته بود<br>
چتری هاش جلو چشاش بودن<br>
خیلی ددی شده بود<br>
_نمیگی؟ <br>
محوش شدم ک با این حرفش به خودم اومدم<br>
+خب اقای جئون بنده یه کاری میخوام برام بکنین بعدش من ازتون بخاطر کاری ک گفتین پول نمیگیرم! چطوره؟ <br>
_کارت چیه ببینم بعد میگم باشه یا نه<br>
+خب من همون رفیقم ک دیدن تویه کافه قراره برن یه تور مسافرتی گفتن منم برم <br>
و گفت با کاپلم برم<br>
خب من از اونجایی ک تنهام و کسیو ندارم و با خودم ببرم و سینگل به گورم<br>
دست به شلوار شوما شدم>>> <br>
خندید<br>
بلند شد<br>
اومد جلو صورتم خم شد<br>
_ینی الان میخوای من جایه کاپلت بیام باهات؟ <br>
+امم یجورایی<br>
خندید<br>
_چند روزه؟ <br>
+والا نمیدونم فک کنم یکی دو هفتست! <br>
_اوه بهت خبر میدم کی میخوان برن؟ <br>
+ینییی شما مشکلییی ندارییی؟ <br>
خندید<br>
_نهه اتفاقت یکمی از این خانواده عنم دور باشم حالم بهتر میشه<br>
+واهاییی ممنون<br>
_خواهش<br>
+فقد.... <br>
_جونم؟ <br>
+ام من خیلی باید باهاتون راحت باشم رفیقایه من مسابقه هایه مسخره میزارن باید انجامش بدیم وو راستششش امم <br>
اره دیگه اتاقامونم احتمالش هست یکی باشه<br>
ووو باید خیلییی صمیمی باشیمم وو... <br>
وسط حرفم پرید<br>
اروم خندیدو گفت؛ هی هی همرو حفظم گوگولی خوبم بلدم ددی باشم فقد... تو بلدی بیبی باشی؟ <br>
+ارهههههه خوب نقش بازی میکنم نترسسس<br>
خندید <br>
_باشه!.. من میرم بهت خبر میدم <br>
+میخوای بری؟ <br>
_نرم؟؟؟ <br>
+نه نه برو هی... هیچی راستی سه روز دیگ قراره بریم تا فردا خبر بدهه! <br>
_باشه گوگولی<br>
اروم لپمو بوسیدو رفت<br>
قند تو دلم اب شد بعد رفت تویه زمین بعد بخار شد رفت تو هوا:) <br>
*فردا*<br>
ادامه دارددد...
داشتم با شونه تو دستم اهنگ میخوندمو میرقصیدم ک یهو زنگ خورد<br>
+وادفاخخخخخ<br>
رفتم درو باز کردم<br>
+عوا <br>
بعد یهو به خودم اومدم که جونگکوکه<br>
سریع درو بستم رفتم بالا خودمو مرتب کردم اومدم درو باز کردم<br>
با لبخند داشت نگاهم میکرد<br>
+بیفرمایین! <br>
اومد داخل<br>
نشست رویه کاناپه<br>
رفتم کوکی هایی ک درست کردم رو اوردم<br>
گذاشتم جلوش<br>
_جانم کارتو بگو<br>
+تا همشو نخوری هیچی نمیگم! <br>
کوک خندید<br>
شروع کرد به خوردن کوکی ها<br>
انقدری کیوت شد ک دیگه نتونستم<br>
لپشو گاز گرفتم<br>
بعد که لپشو ول کردم<br>
سرمو انداختم پایین<br>
کوک با تعجب خندید<br>
_چرا گازم گرفتی؟ <br>
+امممم چیزه خب خوردی بگم؟؟ <br>
خندید<br>
_بگو<br>
کوک با یه لباس تنگ مشکی یقه اسکی <br>
با یه شلوار کارگو با پوتین لباسشو کرده بود تو شلوارش<br>
و گرندبند زنجیرو همشون مشکی<br>
موهاشم بسته بود<br>
چتری هاش جلو چشاش بودن<br>
خیلی ددی شده بود<br>
_نمیگی؟ <br>
محوش شدم ک با این حرفش به خودم اومدم<br>
+خب اقای جئون بنده یه کاری میخوام برام بکنین بعدش من ازتون بخاطر کاری ک گفتین پول نمیگیرم! چطوره؟ <br>
_کارت چیه ببینم بعد میگم باشه یا نه<br>
+خب من همون رفیقم ک دیدن تویه کافه قراره برن یه تور مسافرتی گفتن منم برم <br>
و گفت با کاپلم برم<br>
خب من از اونجایی ک تنهام و کسیو ندارم و با خودم ببرم و سینگل به گورم<br>
دست به شلوار شوما شدم>>> <br>
خندید<br>
بلند شد<br>
اومد جلو صورتم خم شد<br>
_ینی الان میخوای من جایه کاپلت بیام باهات؟ <br>
+امم یجورایی<br>
خندید<br>
_چند روزه؟ <br>
+والا نمیدونم فک کنم یکی دو هفتست! <br>
_اوه بهت خبر میدم کی میخوان برن؟ <br>
+ینییی شما مشکلییی ندارییی؟ <br>
خندید<br>
_نهه اتفاقت یکمی از این خانواده عنم دور باشم حالم بهتر میشه<br>
+واهاییی ممنون<br>
_خواهش<br>
+فقد.... <br>
_جونم؟ <br>
+ام من خیلی باید باهاتون راحت باشم رفیقایه من مسابقه هایه مسخره میزارن باید انجامش بدیم وو راستششش امم <br>
اره دیگه اتاقامونم احتمالش هست یکی باشه<br>
ووو باید خیلییی صمیمی باشیمم وو... <br>
وسط حرفم پرید<br>
اروم خندیدو گفت؛ هی هی همرو حفظم گوگولی خوبم بلدم ددی باشم فقد... تو بلدی بیبی باشی؟ <br>
+ارهههههه خوب نقش بازی میکنم نترسسس<br>
خندید <br>
_باشه!.. من میرم بهت خبر میدم <br>
+میخوای بری؟ <br>
_نرم؟؟؟ <br>
+نه نه برو هی... هیچی راستی سه روز دیگ قراره بریم تا فردا خبر بدهه! <br>
_باشه گوگولی<br>
اروم لپمو بوسیدو رفت<br>
قند تو دلم اب شد بعد رفت تویه زمین بعد بخار شد رفت تو هوا:) <br>
*فردا*<br>
ادامه دارددد...
۸.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.