مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_41
ارسلان:
بعد از رسوندن ستایش به سمت پروشگاه کرکت کردیم و بعد 20مین رسیدیم.
نگاهی به دیانا که با استرس با دستاش ور میرفت کردم و آروم گفتم.
+بریم؟
بهم خیره شد و زمزمه وار گفت
_اهوم بریم.
از ماشین پیاده شدیم و وارد پرورشگاه شدیم.
بعد سلام علیک با عمو (نگهبان پرورشگاه)به سمت دفتر ممد رفتیم.
تغی به در زدم و بعد شنیدن صدای محمد وارد شدیم.
محمد با دید ما لبخندی زد و اشاره کرد تا بشنیم.
بعد این که یکم حرف زدیم دیانا مدارک لازم رو گذاشت رو میز.
محمد شروع کرد به چک کردن مدارک.
+کامله جون داداش.
∆مبارکه خوشبخت باشید.
_+ممنون.
∆خوب کل مدارک حاضره من الان چند تا فرم بهتون میدم باید اونا رو پر کنید که من ببرم اداره میدونید که ما بدون اجازی اونا کاری از دستمون بر نمیاد و خوب اونا صد درصد باید از شما مطمئن بشن.
+درسته حقم دارن
_آهوم فقط چقدر طول میگشه؟
∆حدود ۳/۴روز.
_اووو چه طولانی
+اهوم ولی خوب ما این همه صبر کردیم اینم روش.
دیانا لبخندی زد و سرش رو آروم تکون داد.
∆راستی میدونید که از طرف اداره تا تقریباً یه سال پیگیری میشه که شما چطور زندگی میکنید کجا زندگی میکنید و چطوری با بچه ها رفتار میکنید.
در زمن من به شما مشکوکم ازدواجتون خیلی یهوی شد.
میگم پیگیری ها رو سخت تر کنن که کلکی سوار نکنید.
مخصوصاً توی مارمولک.
+ای عجب اااا من بدبخت.
دیانا خندی کرد که چش قری بهش رفتم.
هوف مثل این که تو این یه سال داستان ها داریم.
بعد انجام یه سری کار ها از پرورشگاه زدیم برین.
+خوب کجا بریم؟
_اگه میشه منو ببر خونه.
+اااا باش پس.
به سمت خونه دیانا اینا حرکت کردیم.
بعد ۱۰مین رسیدیم.
_خوب دیگه بعدن میبینمت.
کاری دلشتی زنگ بزن.
+باش
تو هم همین طور
_با بای کاشی
+خدافظ رحیمی
از ماشین پیاده شد و رفت تو خونه
منم به سمت خونه حرکت کردم.
پارت_۴۱
دیدگاه ها (۵)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_40دیانا:بعد خوردن صبحانه میز رو جمع ک...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_39ارسلان:خندی کردم و چشام رو بستم.به ...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

پارت چهلو پنجاونکیس اومد و رفتم سوار شدمسلام خوبیاونیکس:سلام...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط