مابایا
¯\_مابایا_/¯
part_40
دیانا:
بعد خوردن صبحانه میز رو جمع کردیم و همه دور هم نشستیم و ستایش یه فیلم گذاشت تا ببینیم.
اخر های فیلم بود که که ستایش قر قر کنان گفت.
√خبرت تموم شو دیگه کلاس دارم.
خندی کردم و گفتم.
+دقیقا منو ارسلان هم باید بریم جای.
ارسلان با تعجب بهم خیره شد که اروم جوری که فقط اون بشنوه گفتم.
+باید بریم دنبال کارای سر پرستی بچه ها.
_آها آره واسه خونه هم من زنگ زدم یکی بره همه جا رو تمیز کنه.
+آووو باریکلا.
دستش رو روی سینش گذاشت و زمزمه کرد.
_چاکریم.
خندی کردم که دوباره صدای ستایش بند شد.
√خوب دیگه تموم شد پاشید گو کنیم.
_تو برو چیکار ما داری.
√منم سر راه ببرید دیگه گناه دارم.
_نوچ شرمندتم.
+اع اذیت نکن میرسونیمت نگران نباش.
ستایش خودش رو پرت کرد روم و گونم رو بوس کرد.
_هی هی فاصله بگیر از زنم.
√بیا برو بابا
ولی ارسلان خیلی خوشحالم که دیانا رو گرفتی چون کم کم داشتی میترشیدی.
_اع اع ندیدی خاستگار هام پاشنه درو از جا در آوردن؟
√آها سلطان یکی رو نام ببر.
_ساناز
ستایش عوقی زد و گفت.
√ایش خبرش اسمش رو نگیر حالم بد شد.
ساقی های محل خاطر خات باشن این نباشه.
خندی کردم که ارسلان گفت
_تو کل زندگیت یه حرف خوب زده باشی همینه.
+اینجوری میگید کنجکاو شدم ببینمش
√یه بار ببینیش دیگه هر شب کابوست میشه.
خندی کردم که نگاهی به ساعت کرد و این جت از رو پام بلند شد و دست منو ارسلان رو کشید.
√ای وای خاک تو سرت ساناز دیرم شد.پاشید دیگه گشادا.
منو ارسلان به سمت اتاق رفتیم.
جلوی در که رسیدیم آروم گفتم.
+میشه اول من حاضر شم.
_اااا آره آره حتما برو.
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم.
لباس هام رو پوشیدم و از اتاق آومدم بیرون.
ارسلان با دید من لبخندی زد و وارد اتاق شد منم رفتم پایین.
+ستایششش
√ها... یعنی چیزه...بعله.
خندی کردم و گفتم
+راحت باش
لوازم آرایشی داری همرات؟
√راحتم.
آره یه چیزای دارم.
√قربونت میدی بهم.
√آره کیفم اونجاست رو مبله برو برش دار.
+ممنونم.
√خاهش.
بعد این که که کارم تموم شد ارسلان هم آومد و بعد خدافظی با مامان بابای ارسلان رفتیم و سوار ماشین شدیم.
ستایش ادرس آموزشگاه زبانش رو داد و رفتیم تا اول اونو برسونیم.
پارت_۴۰
part_40
دیانا:
بعد خوردن صبحانه میز رو جمع کردیم و همه دور هم نشستیم و ستایش یه فیلم گذاشت تا ببینیم.
اخر های فیلم بود که که ستایش قر قر کنان گفت.
√خبرت تموم شو دیگه کلاس دارم.
خندی کردم و گفتم.
+دقیقا منو ارسلان هم باید بریم جای.
ارسلان با تعجب بهم خیره شد که اروم جوری که فقط اون بشنوه گفتم.
+باید بریم دنبال کارای سر پرستی بچه ها.
_آها آره واسه خونه هم من زنگ زدم یکی بره همه جا رو تمیز کنه.
+آووو باریکلا.
دستش رو روی سینش گذاشت و زمزمه کرد.
_چاکریم.
خندی کردم که دوباره صدای ستایش بند شد.
√خوب دیگه تموم شد پاشید گو کنیم.
_تو برو چیکار ما داری.
√منم سر راه ببرید دیگه گناه دارم.
_نوچ شرمندتم.
+اع اذیت نکن میرسونیمت نگران نباش.
ستایش خودش رو پرت کرد روم و گونم رو بوس کرد.
_هی هی فاصله بگیر از زنم.
√بیا برو بابا
ولی ارسلان خیلی خوشحالم که دیانا رو گرفتی چون کم کم داشتی میترشیدی.
_اع اع ندیدی خاستگار هام پاشنه درو از جا در آوردن؟
√آها سلطان یکی رو نام ببر.
_ساناز
ستایش عوقی زد و گفت.
√ایش خبرش اسمش رو نگیر حالم بد شد.
ساقی های محل خاطر خات باشن این نباشه.
خندی کردم که ارسلان گفت
_تو کل زندگیت یه حرف خوب زده باشی همینه.
+اینجوری میگید کنجکاو شدم ببینمش
√یه بار ببینیش دیگه هر شب کابوست میشه.
خندی کردم که نگاهی به ساعت کرد و این جت از رو پام بلند شد و دست منو ارسلان رو کشید.
√ای وای خاک تو سرت ساناز دیرم شد.پاشید دیگه گشادا.
منو ارسلان به سمت اتاق رفتیم.
جلوی در که رسیدیم آروم گفتم.
+میشه اول من حاضر شم.
_اااا آره آره حتما برو.
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم.
لباس هام رو پوشیدم و از اتاق آومدم بیرون.
ارسلان با دید من لبخندی زد و وارد اتاق شد منم رفتم پایین.
+ستایششش
√ها... یعنی چیزه...بعله.
خندی کردم و گفتم
+راحت باش
لوازم آرایشی داری همرات؟
√راحتم.
آره یه چیزای دارم.
√قربونت میدی بهم.
√آره کیفم اونجاست رو مبله برو برش دار.
+ممنونم.
√خاهش.
بعد این که که کارم تموم شد ارسلان هم آومد و بعد خدافظی با مامان بابای ارسلان رفتیم و سوار ماشین شدیم.
ستایش ادرس آموزشگاه زبانش رو داد و رفتیم تا اول اونو برسونیم.
پارت_۴۰
- ۱.۵k
- ۰۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط