مابایا

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_39
ارسلان:
خندی کردم و چشام رو بستم.
به چند دقیقه نکشید که یهو حس خفگی بهم دست داد.
چشام رو باز کردم خیس آب بودم به دیانا که از خنده داشت زمین رو مورد عنایت قرار میداد خیره شدم.
بعد چند ثانیه که به خودم آومدم با دندون های قفل شده زمزمه کردم.
+بگیرمت مردی.
دیانا زبون درازی کرد و پا به فرار گذاشت.
حالا تو خونه من بدو و اون بودو.
دیانا تا بابا رو دید پشتش پناه گرفت و گفت.
_نجاتم بدید این هیولا قصد گشتن منو داره.
+ای ای دختره چش سفید تو منو خیس کردی بعد من قصد گشتت رو دارم خو حق دارم دیگع
$تو هیچ حقی نداری بگش کنار دخترم رو اذیت نکن.
دیانا دوباره زبون دارزی کرد که گفتم.
+اع بابا نگاش کن بیتربیت زبون درازی میکنه.
بابا نگاهی به دیانا که حالا خیلی مظلومانه به بابا خیره شده بود کرد که بابا گفت.
$حالا تهمت هم میزنی بچه؟
+ای ای تازه آومد به بازار کهنه شده دل آزار.
آی ننه بیا که پسرت رو از نظر روحی اعدام کرد بیا بیا.
∆هی بچه شلوغش نکن چیزی نشده که.
با تعجب بهش نگاه کردم که روشو ازم گرفت و رفت تو آشپز خونه.
+عجبببب
ستایش دختر عموی عزیز تر از جانم کجای خواهر.
√دیانا تو ارسلان رو خیس کردی؟
دیانا خودش رو به ستایش نزدیک کرد و یه چیزی زیر گوشش گفت.
ستایش سری تکون داد و گفت.
√خوب کاری کردی عزیزم حقش بوده بیا بریم صبحونه.
و بعد با هم به سمت اشپز خونه رفتن.
با تعجب بهشون نگاه میگردم که بابا گفت.
$گاوت زاید پسرم.
با تعجب بهش خیره شدم که ادامه داد.
$دوتا عجوبه به هم رسیدن.خودت رو مرده بدون.
با حالت زاری بهش نگاه کردم و گفت.
+ددی تو حداقل طرف من باش.
$شرمندتم جرعتش رو ندارم میدونی دیگه؟
+ماماننننننن.
بابا خندید و با هم به سمت آشپز خونه رفتیم.
پشت میز نشستم و گفت.
+ستی سه لیوان چای بیار برام.
ستایش با ابروی بالا رفته بهم خیره شد که آب دهنم رو قورت دادم و خودم رفتم تا برای خودم چای بریزم.
دیانا لیوان چاییش رو سمتم گرفت و گفت.
_من.
با حرس لیوان رو ازش گرفتم و برای اونم چای ریختم.
دوباره پشت میز نشیتم که ستایش چش قری بهم رفت.
منو ستایش مثل خواهر برادر میمونیم و خیلی با هم خوبیم.اون ابجی کوچیکه منه و منم داداش بزرگش الانم اینجوری برام قیافه میگیره چون بهش نگفتم که با دیانا عقد کردم.
پوفففف ولش بعدن از دلش در میارم.
پارت_۳۹
دیدگاه ها (۱۲)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_40دیانا:بعد خوردن صبحانه میز رو جمع ک...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_41ارسلان:بعد از رسوندن ستایش به سمت پ...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_38دیانا:کیج و منگ از خواب بیدار شدم ت...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_37ارسلان:ساعت نزدیک دوازده بود.امروز ...

رمان بغلی من پارت ۴۵دیانا: خدا بزرگه خرا رو چه دیدی شاید قبو...

رمان بغلی من پارت ۵۵ستایش: روی صندلی نشستم یاشار داشت میومد ...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط