تو درون من
تو درون من
پارت پنجم
یه ماه از ازدواج گذشته بود که یه روز مامان کوک زنگ زد و گفت که داریم میایم خونتون
کوک و ات بیچاره هم که از همه جا بیخبر بودن برای اومدن مهمونا آماده شدن
*وقتی پدر (=)و مادر(÷) و خواهر (×) کوک اومدن
ات:سلام
خیلی خوش اومدین
کوک:بفرمایید تو
÷مرسی پسرم
رفتن و نشستن ات هم رفت توی آشپز خونه که قهوه بیاره
کوک:چیزی شده مامان؟
شما همینجوری نمیگید که میخواین بیاین پیشمون
÷خب اره عزیزم اومدم باهاتون حرف بزنم
=بابا بیخیال شو هنوز زوده(آروم جوری که خودشون بشنون)
÷تو حرف نزن
اگه به حرف تو باشه هیچ وقت قرار نیست این اتفاق بیوفته
×اما اخه ماماننن
÷اما و اگر نداریم
که ات اومد و قهوه هارو تعارف کرد
کوک:خب مامان شروع نمیکنی؟
÷چرا عزیزم
ات:چیزی شده؟
÷خب شماها باید بجه دار بشید
من میخوام تا وقتی که زندم نومو ببینم دیگه
میخوام یه پسر کوچولوی خوشکل بیارید تا من بتونم واسش زن پیدا کنم
کوک:اووووو کو تا ما بچه دار بشیم و اون بزرگ بشه
÷نخیر پسرم باید هرچه زودتر بچه دار بشید
ات:اما اخه مادر جان(حرفش قطع شد)
÷مگه مشکلی هست دخترم؟
و بالاخره سکوت حکم فرما شد
بعد از چند ثانیه ات لب زد
ات:نه مشکلی نیست فقط.....زود نیست؟ما تازه یه ماهه که ازدواج کردیم
÷دیرم هست تازه
همینطور صحبت میکردن تا بالاخره رفتن
ات داشت میز رو مرتب میکرد و ظروف کثیف رو میبرد تا بزاره تو ماشین که جونگ کوک پرسید
کوک:ات؟
ات:جانم!؟
کوک:امشب.....؟
ات:زود نیست؟ما هنوز خودمون بچه ایم حالا بچه بیاریم؟
کوک:چی بگم
ات:اصلا چرا باید یه بچه دیگه رو بیارم تو این دنیا؟
خودمون کم گرفتاری داریم؟
اگه نتونم واسش مادر خوبی باشم چی؟
اگه واسش کم بزارم؟
یه آدم دیگه رو به خاطر علایق و آرزو های خودم بیارم تو این دنیا و بدبخت کنم؟
اون که گناهی نداره
ات:این دنیا جای خوبی نیست:)
کوک:خب...میدونی؟راستش این آرزوی منم هست:)
نمیخوام ناراحتت کنم ولی همیشه آرزو داشتم بچه داشته باشم تا اونجوری که خودم بزرگ نشدم تو پر قو با کلی محبت بزرگش کنم
ات:😳
ات:اگر........تو اینجوری میخوای........اشکالی نداره:).......بیا انجامش بدیم
نویسنده ویو
رفتن و کارشونو کردن
بعدش وقتی ات بیبی.چک رو زد.......
خ
م
ا
ر
ی
خ
م
ا
ر
ی
خوابم میاددددددد
ببخشید این پارت یکم کم شد
اگه اجازه بدین برم بخوابم😅
لاو یو گایز
بای بای
پارت پنجم
یه ماه از ازدواج گذشته بود که یه روز مامان کوک زنگ زد و گفت که داریم میایم خونتون
کوک و ات بیچاره هم که از همه جا بیخبر بودن برای اومدن مهمونا آماده شدن
*وقتی پدر (=)و مادر(÷) و خواهر (×) کوک اومدن
ات:سلام
خیلی خوش اومدین
کوک:بفرمایید تو
÷مرسی پسرم
رفتن و نشستن ات هم رفت توی آشپز خونه که قهوه بیاره
کوک:چیزی شده مامان؟
شما همینجوری نمیگید که میخواین بیاین پیشمون
÷خب اره عزیزم اومدم باهاتون حرف بزنم
=بابا بیخیال شو هنوز زوده(آروم جوری که خودشون بشنون)
÷تو حرف نزن
اگه به حرف تو باشه هیچ وقت قرار نیست این اتفاق بیوفته
×اما اخه ماماننن
÷اما و اگر نداریم
که ات اومد و قهوه هارو تعارف کرد
کوک:خب مامان شروع نمیکنی؟
÷چرا عزیزم
ات:چیزی شده؟
÷خب شماها باید بجه دار بشید
من میخوام تا وقتی که زندم نومو ببینم دیگه
میخوام یه پسر کوچولوی خوشکل بیارید تا من بتونم واسش زن پیدا کنم
کوک:اووووو کو تا ما بچه دار بشیم و اون بزرگ بشه
÷نخیر پسرم باید هرچه زودتر بچه دار بشید
ات:اما اخه مادر جان(حرفش قطع شد)
÷مگه مشکلی هست دخترم؟
و بالاخره سکوت حکم فرما شد
بعد از چند ثانیه ات لب زد
ات:نه مشکلی نیست فقط.....زود نیست؟ما تازه یه ماهه که ازدواج کردیم
÷دیرم هست تازه
همینطور صحبت میکردن تا بالاخره رفتن
ات داشت میز رو مرتب میکرد و ظروف کثیف رو میبرد تا بزاره تو ماشین که جونگ کوک پرسید
کوک:ات؟
ات:جانم!؟
کوک:امشب.....؟
ات:زود نیست؟ما هنوز خودمون بچه ایم حالا بچه بیاریم؟
کوک:چی بگم
ات:اصلا چرا باید یه بچه دیگه رو بیارم تو این دنیا؟
خودمون کم گرفتاری داریم؟
اگه نتونم واسش مادر خوبی باشم چی؟
اگه واسش کم بزارم؟
یه آدم دیگه رو به خاطر علایق و آرزو های خودم بیارم تو این دنیا و بدبخت کنم؟
اون که گناهی نداره
ات:این دنیا جای خوبی نیست:)
کوک:خب...میدونی؟راستش این آرزوی منم هست:)
نمیخوام ناراحتت کنم ولی همیشه آرزو داشتم بچه داشته باشم تا اونجوری که خودم بزرگ نشدم تو پر قو با کلی محبت بزرگش کنم
ات:😳
ات:اگر........تو اینجوری میخوای........اشکالی نداره:).......بیا انجامش بدیم
نویسنده ویو
رفتن و کارشونو کردن
بعدش وقتی ات بیبی.چک رو زد.......
خ
م
ا
ر
ی
خ
م
ا
ر
ی
خوابم میاددددددد
ببخشید این پارت یکم کم شد
اگه اجازه بدین برم بخوابم😅
لاو یو گایز
بای بای
۷.۳k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.