تو درون من
تو درون من
پارت ششم
وقتی بیبی.چک رو دید متوجه شد که هیچ تغییری رخ نداده
قرار بر این مبنا شد که فردا برن بیمارستان
*فردا ساعت ۱۱ ظهر
کوک:خب عزیزم آماده ای؟
ات:اره
بریم(ناراحت)😶
کوک:نگران نباش چیزی نیست
ات:اگه باشه چی؟(بغض و کیوت)
کوک:چیزی نیست خب؟حالا بیا بغلم
نویسنده ویو
حرکت کردن به سمت بیمارستان
ات رفت داخل و دکتر معاینش کرد
دکتر:خانم جئون بفرمایید اینجا پیش همسرتون بشینید
کوک:خب دکتر....مشکل کجاست؟
دکتر:راستش رحم همسرتون یه مشکلی داره که ایشون نمیتونن با شما بچه دار بشن
و همون لحظه بود که دنیا رو سر این دو نفر خراب شد
ات بغض کرده بود
سکوت هم حاکم بود
تا اینکه کوک گفت
کوک:ممنون دکتر با اجازتون
از اونجا خارج شدن
تا به ماشن برسن و سوارش شن هیچی نمیگفتن
ات هم داشت تو سرش خودشو سرزنش میکرد
سوار ماشن شدن
جونگ کوک دست ات رو گرفت و گفت
کوک:حق نداری خودتو سرزنش کنی
تقصیر منه
نباید اصرار میکردم
منو ببخش
ات:.....
کوک:ببین منو؟
تقصیر تو نیست
اشکالی نداره که
تا آخر عمرمون با همدیگه خوش میگذرونیم هوم؟
ات:.....
کوک:یااا
حرف بزن دیگه
دلم برای صدات یه ذره شده
ات ی عزیزم
میدونم داری خودتو سرزنش میکنی:)
ات ای که تمام مدت سرش پایین بود و داشت با بغضی که داشت خفش میکرد دست و پنجه نرم میکرد...
سرشو بالاخره بالا آورد و به جونگ کوک نگاه کرد
ناگهان اشکی از گوشه چشمش جاری شد
کوک:خواهش میکنم گریه نکن
اشکشو با انگشت شصتش پاک کرد و ات رو بغل کرد
ات:اما.....این.....آرزوت بود(بغض و لرزش و گرفتگی صدا)
کوک:آرزوی من تویی
ات رو از خودش جدا کرد و بهش با محبت و لبخند نگاه کرد
با دستش ات رو نوازش کرد
ات:پس مامانت چی؟(بغض)
کوک:من با مامانم ازدواج نکردم که
با تو ازدواج کردم
از اولشم نباید میزاشتم تو زندگیمون دخالت کنه
ات:اگه پرسید چی؟
کوک:اگه پرسید میگیم مشکل از من بوده
ات:اما اخه_(حرفش قطع شد)
کوک:یادته؟
تو هم بچمی هم مامانم
من نه به بچه نیاز دارم گه به مامان
فقط به تو نیاز دارم
که دوباره اشکی از چشم ات سر ریز شد
کوک:گریه نکن ماه کوچولو
پارت ششم
وقتی بیبی.چک رو دید متوجه شد که هیچ تغییری رخ نداده
قرار بر این مبنا شد که فردا برن بیمارستان
*فردا ساعت ۱۱ ظهر
کوک:خب عزیزم آماده ای؟
ات:اره
بریم(ناراحت)😶
کوک:نگران نباش چیزی نیست
ات:اگه باشه چی؟(بغض و کیوت)
کوک:چیزی نیست خب؟حالا بیا بغلم
نویسنده ویو
حرکت کردن به سمت بیمارستان
ات رفت داخل و دکتر معاینش کرد
دکتر:خانم جئون بفرمایید اینجا پیش همسرتون بشینید
کوک:خب دکتر....مشکل کجاست؟
دکتر:راستش رحم همسرتون یه مشکلی داره که ایشون نمیتونن با شما بچه دار بشن
و همون لحظه بود که دنیا رو سر این دو نفر خراب شد
ات بغض کرده بود
سکوت هم حاکم بود
تا اینکه کوک گفت
کوک:ممنون دکتر با اجازتون
از اونجا خارج شدن
تا به ماشن برسن و سوارش شن هیچی نمیگفتن
ات هم داشت تو سرش خودشو سرزنش میکرد
سوار ماشن شدن
جونگ کوک دست ات رو گرفت و گفت
کوک:حق نداری خودتو سرزنش کنی
تقصیر منه
نباید اصرار میکردم
منو ببخش
ات:.....
کوک:ببین منو؟
تقصیر تو نیست
اشکالی نداره که
تا آخر عمرمون با همدیگه خوش میگذرونیم هوم؟
ات:.....
کوک:یااا
حرف بزن دیگه
دلم برای صدات یه ذره شده
ات ی عزیزم
میدونم داری خودتو سرزنش میکنی:)
ات ای که تمام مدت سرش پایین بود و داشت با بغضی که داشت خفش میکرد دست و پنجه نرم میکرد...
سرشو بالاخره بالا آورد و به جونگ کوک نگاه کرد
ناگهان اشکی از گوشه چشمش جاری شد
کوک:خواهش میکنم گریه نکن
اشکشو با انگشت شصتش پاک کرد و ات رو بغل کرد
ات:اما.....این.....آرزوت بود(بغض و لرزش و گرفتگی صدا)
کوک:آرزوی من تویی
ات رو از خودش جدا کرد و بهش با محبت و لبخند نگاه کرد
با دستش ات رو نوازش کرد
ات:پس مامانت چی؟(بغض)
کوک:من با مامانم ازدواج نکردم که
با تو ازدواج کردم
از اولشم نباید میزاشتم تو زندگیمون دخالت کنه
ات:اگه پرسید چی؟
کوک:اگه پرسید میگیم مشکل از من بوده
ات:اما اخه_(حرفش قطع شد)
کوک:یادته؟
تو هم بچمی هم مامانم
من نه به بچه نیاز دارم گه به مامان
فقط به تو نیاز دارم
که دوباره اشکی از چشم ات سر ریز شد
کوک:گریه نکن ماه کوچولو
۴.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.