43:
43:
با خنده گفتم : باشه باور کردم...از عشق و علاقه شما دوتا نسبت به خودم کاملا خبر دارم...
کوکو: ∩__∩
_پاشید برید اماده شید
غزل: چرا؟؟
_چون ریحون و نیلو منتظرن
دخترا:هووورررااااااا
_سریع باشیددددد
دخترا رفتن تو اتاقاشون ............
لوهان وارد اتاق شد و اروم به غزل نزدیک شد و بغلش کرد ....
لو: غزلم کی برمیگردی؟؟!!
غزل؛ احتمالا فردا عشقم
لو: باشه گلم ..مراقب خودت باشیااااا
غزل: سفر که نمیخوام برم ...ولی باشه لولوی من .........
کوکو با بی تفاوتی از کنار کریس رد شد و بدون هیچ حرفی وسایلشو جمع کرد و خواست از اتاق خارج بشه که کریس جلوشو گرفت.
کریس:کجا؟؟!
کوکو:به تو چی؟؟؟
کریس:تو جایی نمیری
کوکو: میرم و به شما هم هیچ ربطی نداره اقای وو
از اتاق خارج شد
...............
. رفتم تو اتاقمون تا کتابام رو بردارم ..چون 1 هفته و نیم نبودم کلی درس داشتم کتابام رو گذاشتم تو کوله پشیتم و سریع برگشتم که با کای صورت به صورت شدم ...سریع چند قدم عقب رفتم
_ ب...ببخشید ....من برم
خواستم برم که کای دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش فاصله صورتامون خیلی کم بود ..به طوری که وقتی حرف میزد لبامون به هم برخورد میکرد
اروم گفت: چرا؟!
_چ...چی ..چرا؟
کای: چرا ازم فرار میکنی؟؟
_ ک..کای...میخ..میخوام ...برم...و..لم ..کن
کای: تا جوابمو ندی نمیزارم بری
_ تروخدا... ولم کن...خواهش میکنم...
کای: تو چرا اینطوری؟؟چرا اینقد میترسی؟؟ سرمو انداختم زیر
اروم گفتم: ه..هیچی
کای کلافه نفسشو فوت کرد: ببین...تو الان دوست دختر منی خب؟؟ این ینی میتونی به من اعتماد کنی....میتونی راز هاتو به من بگی ....چرا اینجوری رفتار میکنی ...دوسم نداری؟؟ اگه دوسم نداری بهم بگو
بغضمو قورت دادم اروم گفتم: ر..راستش...دوس..دوست ندارم........
با خنده گفتم : باشه باور کردم...از عشق و علاقه شما دوتا نسبت به خودم کاملا خبر دارم...
کوکو: ∩__∩
_پاشید برید اماده شید
غزل: چرا؟؟
_چون ریحون و نیلو منتظرن
دخترا:هووورررااااااا
_سریع باشیددددد
دخترا رفتن تو اتاقاشون ............
لوهان وارد اتاق شد و اروم به غزل نزدیک شد و بغلش کرد ....
لو: غزلم کی برمیگردی؟؟!!
غزل؛ احتمالا فردا عشقم
لو: باشه گلم ..مراقب خودت باشیااااا
غزل: سفر که نمیخوام برم ...ولی باشه لولوی من .........
کوکو با بی تفاوتی از کنار کریس رد شد و بدون هیچ حرفی وسایلشو جمع کرد و خواست از اتاق خارج بشه که کریس جلوشو گرفت.
کریس:کجا؟؟!
کوکو:به تو چی؟؟؟
کریس:تو جایی نمیری
کوکو: میرم و به شما هم هیچ ربطی نداره اقای وو
از اتاق خارج شد
...............
. رفتم تو اتاقمون تا کتابام رو بردارم ..چون 1 هفته و نیم نبودم کلی درس داشتم کتابام رو گذاشتم تو کوله پشیتم و سریع برگشتم که با کای صورت به صورت شدم ...سریع چند قدم عقب رفتم
_ ب...ببخشید ....من برم
خواستم برم که کای دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش فاصله صورتامون خیلی کم بود ..به طوری که وقتی حرف میزد لبامون به هم برخورد میکرد
اروم گفت: چرا؟!
_چ...چی ..چرا؟
کای: چرا ازم فرار میکنی؟؟
_ ک..کای...میخ..میخوام ...برم...و..لم ..کن
کای: تا جوابمو ندی نمیزارم بری
_ تروخدا... ولم کن...خواهش میکنم...
کای: تو چرا اینطوری؟؟چرا اینقد میترسی؟؟ سرمو انداختم زیر
اروم گفتم: ه..هیچی
کای کلافه نفسشو فوت کرد: ببین...تو الان دوست دختر منی خب؟؟ این ینی میتونی به من اعتماد کنی....میتونی راز هاتو به من بگی ....چرا اینجوری رفتار میکنی ...دوسم نداری؟؟ اگه دوسم نداری بهم بگو
بغضمو قورت دادم اروم گفتم: ر..راستش...دوس..دوست ندارم........
۷.۴k
۳۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.