«عشق پولی پارت ۴۷»
«عشق پولی پارت ۴۷»
شب شده بود خواهرت و هیون هنوز نیومده بودن و توهم نمیدونستی چیکار کنی جیمینم خوابش برده بود همش داشتین ب هم نکاه میکردین و میخندیدین ک خوابش برد همینجوری داشتی تو خونه قدم میزدی. ک در باز شد و صدای خواهرت اومد رفتی با خوشحالی طرف در و دیدی کلی اسبابازی و پشمک تو دستشه و با هیون خوشحالو خندون اومد خونه خواعرتو بغل کردیو ب هیوننگاه کردی و معذب شدی و هیونم انگار ک هیو اتفاقی نیوفتاده میخندید و خیلی عادی رفتار میکرد ولی تو همش یاد حرفایی ک میگفت میوفتادی و ک خواهرتو فرستادی تو اتاقش و جیمینم ک تو حال خوابش برده بود و توهم با هیون دم در موندین
+میگم هیون من بابت دیش...
=نن نمیخواد چیزی بگییی اتفاقا من ب جیمینم گفتم ک هیچ مشکلی ندارم اتفاقا دوست دارم ک شما مثل زنو شوهرا باشین و منم بات دیگه انجوری رفتار نمیکنم راستش تقصیر من بودو خیلیم بد حرف زدم
+ن..خب
=نمیخواد دیگهچیزی بگی بیا بریم جیمینو بیدار ک میشه یکمغذا درس کنی خیلی گشنمه.
+با..باشه
ویوا.ت
هیون خیلی عجیب شده بود نمیفهمیدم چیمیگه خیلی عجیبه رفتم یکم غذا درس کنم هیونم مثل دوتا برادر خیلی صمیمی جیمینو اذیت میکردو بیدارش میکردو هی باهم میخندیدن یهو یاد خانوادم افتادم ما واقعا مثل خانواده شده بودیم غذا درس کردمو همه رو صدا کردمو غذامونو خوردیم
خواهرت:اجی میگم عکسای عروسی مامان بابا کجان
+عاااا نصفشون تو اتاق منن نصفشون تو خونمون چرا
خواهرت:اخه دوستام هی عکس مامان باباشونو میارن و پز میدن منم میخوام بیارم نشونشون بدم مامان بابامو(اخییی)
این حرفش همرو ناراحت کرد و هیونم با حرفش خیلی اذیت شد(هیون تو سن کن ننه باباشو از دست داد)
+باشه عزیزم
=میگم ا.ت توک زن داداشمی چرا مراسم نگرفتین ختی ی سلفیم باهم ندارین چ برسه با عکس عروسی بیاین بد جشن بگیریم
خواهرت:ارهعهع
+اا خب
_اره هیون فکر خوبیه
+خب باشهه
شب شده بود خواهرت و هیون هنوز نیومده بودن و توهم نمیدونستی چیکار کنی جیمینم خوابش برده بود همش داشتین ب هم نکاه میکردین و میخندیدین ک خوابش برد همینجوری داشتی تو خونه قدم میزدی. ک در باز شد و صدای خواهرت اومد رفتی با خوشحالی طرف در و دیدی کلی اسبابازی و پشمک تو دستشه و با هیون خوشحالو خندون اومد خونه خواعرتو بغل کردیو ب هیوننگاه کردی و معذب شدی و هیونم انگار ک هیو اتفاقی نیوفتاده میخندید و خیلی عادی رفتار میکرد ولی تو همش یاد حرفایی ک میگفت میوفتادی و ک خواهرتو فرستادی تو اتاقش و جیمینم ک تو حال خوابش برده بود و توهم با هیون دم در موندین
+میگم هیون من بابت دیش...
=نن نمیخواد چیزی بگییی اتفاقا من ب جیمینم گفتم ک هیچ مشکلی ندارم اتفاقا دوست دارم ک شما مثل زنو شوهرا باشین و منم بات دیگه انجوری رفتار نمیکنم راستش تقصیر من بودو خیلیم بد حرف زدم
+ن..خب
=نمیخواد دیگهچیزی بگی بیا بریم جیمینو بیدار ک میشه یکمغذا درس کنی خیلی گشنمه.
+با..باشه
ویوا.ت
هیون خیلی عجیب شده بود نمیفهمیدم چیمیگه خیلی عجیبه رفتم یکم غذا درس کنم هیونم مثل دوتا برادر خیلی صمیمی جیمینو اذیت میکردو بیدارش میکردو هی باهم میخندیدن یهو یاد خانوادم افتادم ما واقعا مثل خانواده شده بودیم غذا درس کردمو همه رو صدا کردمو غذامونو خوردیم
خواهرت:اجی میگم عکسای عروسی مامان بابا کجان
+عاااا نصفشون تو اتاق منن نصفشون تو خونمون چرا
خواهرت:اخه دوستام هی عکس مامان باباشونو میارن و پز میدن منم میخوام بیارم نشونشون بدم مامان بابامو(اخییی)
این حرفش همرو ناراحت کرد و هیونم با حرفش خیلی اذیت شد(هیون تو سن کن ننه باباشو از دست داد)
+باشه عزیزم
=میگم ا.ت توک زن داداشمی چرا مراسم نگرفتین ختی ی سلفیم باهم ندارین چ برسه با عکس عروسی بیاین بد جشن بگیریم
خواهرت:ارهعهع
+اا خب
_اره هیون فکر خوبیه
+خب باشهه
۳.۱k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.