۱۵ پارتی از ای ان
#پارت_هشتم
#جونگین
بعد از اون روز که همهچی با شوخی و خنده تموم شد، دو سه روز همهچیز خیلی خوب پیش رفت. ایان واقعاً سعی میکرد زودتر بیاد خونه، با تو وقت بذاره، حتی وقتایی که خسته بود.
اما اون شب… دوباره دیر کرد. ساعت از ۱۲ گذشته بود و تو هنوز تنها روی کاناپه نشسته بودی. گوشیتو چک کردی، حتی یه پیام کوتاه هم نفرستاده بود. کمکم خونت به جوش اومد.
وقتی بالاخره در باز شد و ایان با موهای خیس و خستگی روی صورت وارد شد، قبل از اینکه چیزی بگه، بلند شدی و با لحن سرد گفتی:
ات: «بازم همون داستان؟»
ایان کفشاشو درآورد، سرشو انداخت پایین:
ایان: «میخواستم سورپرایزت کنم… ولی خراب شد.»
تو اخم کردی.
ات: «سورپرایز؟ ساعت یک نصفهشبه! چه سورپرایزی؟!»
ایان مکث کرد، بعد یه بسته کوچیک از کیفش درآورد. داخلش یه جفت گوشواره ظریف بود، همونی که چند وقت پیش توی ویترین دیده بودی و چیزی نگفته بودی.
ایان: «یادمه نگاهت گیر کرده بود بهش. گفتم بخرم برات… ولی فروشگاه دیر بسته شد. مجبور شدم صبر کنم.»
برای لحظهای دلت لرزید. اما غرورت اجازه نداد سریع ببخشی.
ات: «خب میتونستی حداقل یه پیام بدی. نمیخوام هر بار بهونه بیاری.»
ایان سرشو بالا آورد، نگاهش خسته ولی پر از خواهش بود.
ایان: «میدونم. اشتباه کردم. فقط… نذار دوباره قهر کنی. وقتی سرد میشی، انگار نفس کشیدن برام سخت میشه.»
تو با وجود دلتنگی، باز هم روی مبل نشستی و چیزی نگفتی. ایان نزدیکت اومد، گوشوارهها رو روی میز گذاشت و کنار پات نشست. خیلی آروم دستتو گرفت.
ایان: «اگه قراره قهر باشه… حداقل بگو چند روز. اینجوری بیخبر بمونم، دیوونه میشم.»
چشماش اونقدر صادق بود که سخت بود مقاومت کنی. ولی لج کردی.
ات: «بستگی به خودت داره.»
اون لحظه سکوت خونه رو پر کرد. فقط صدای نفسکشیدنش بود. ایان خم شد، سرشو گذاشت روی زانوت، و زمزمه کرد:
ایان: «باشه… پس تا هر وقت قهری، همینجا کنارتم
*پایان*
#جونگین
بعد از اون روز که همهچی با شوخی و خنده تموم شد، دو سه روز همهچیز خیلی خوب پیش رفت. ایان واقعاً سعی میکرد زودتر بیاد خونه، با تو وقت بذاره، حتی وقتایی که خسته بود.
اما اون شب… دوباره دیر کرد. ساعت از ۱۲ گذشته بود و تو هنوز تنها روی کاناپه نشسته بودی. گوشیتو چک کردی، حتی یه پیام کوتاه هم نفرستاده بود. کمکم خونت به جوش اومد.
وقتی بالاخره در باز شد و ایان با موهای خیس و خستگی روی صورت وارد شد، قبل از اینکه چیزی بگه، بلند شدی و با لحن سرد گفتی:
ات: «بازم همون داستان؟»
ایان کفشاشو درآورد، سرشو انداخت پایین:
ایان: «میخواستم سورپرایزت کنم… ولی خراب شد.»
تو اخم کردی.
ات: «سورپرایز؟ ساعت یک نصفهشبه! چه سورپرایزی؟!»
ایان مکث کرد، بعد یه بسته کوچیک از کیفش درآورد. داخلش یه جفت گوشواره ظریف بود، همونی که چند وقت پیش توی ویترین دیده بودی و چیزی نگفته بودی.
ایان: «یادمه نگاهت گیر کرده بود بهش. گفتم بخرم برات… ولی فروشگاه دیر بسته شد. مجبور شدم صبر کنم.»
برای لحظهای دلت لرزید. اما غرورت اجازه نداد سریع ببخشی.
ات: «خب میتونستی حداقل یه پیام بدی. نمیخوام هر بار بهونه بیاری.»
ایان سرشو بالا آورد، نگاهش خسته ولی پر از خواهش بود.
ایان: «میدونم. اشتباه کردم. فقط… نذار دوباره قهر کنی. وقتی سرد میشی، انگار نفس کشیدن برام سخت میشه.»
تو با وجود دلتنگی، باز هم روی مبل نشستی و چیزی نگفتی. ایان نزدیکت اومد، گوشوارهها رو روی میز گذاشت و کنار پات نشست. خیلی آروم دستتو گرفت.
ایان: «اگه قراره قهر باشه… حداقل بگو چند روز. اینجوری بیخبر بمونم، دیوونه میشم.»
چشماش اونقدر صادق بود که سخت بود مقاومت کنی. ولی لج کردی.
ات: «بستگی به خودت داره.»
اون لحظه سکوت خونه رو پر کرد. فقط صدای نفسکشیدنش بود. ایان خم شد، سرشو گذاشت روی زانوت، و زمزمه کرد:
ایان: «باشه… پس تا هر وقت قهری، همینجا کنارتم
*پایان*
- ۳.۹k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط