My angel part
My angel ( part 20 )
حدود یک ساعتی توی راه بودین که دیگه از خستگی چشم هات رو روی هم قرار دادی و سرت رو به صندلی تکیه دادی … که چند دقیقه ی بعد ماشین ایستاد پس پلک هات رو از هم فاصله دادی تا برین به عمارت … عمارت بود اما نه عمارت کریس ..
+ کجا اومدیم ؟
_ عمارت پدرم
+ واسه ی چی ؟
_ میخام تورو بهش معرفی کنم و بگم دست از چسبوندن دختر عموم بهم برداره
+ نمیشه من نیام ؟
_ چرا ؟
+ اخه این اولین باریه که پدرت میخاد منو ببینه من باید بی نقص باشم اما الان …
_ اصلا هم اینجوری بچه ، تو در هر حالتی زیبایی پس نگران این چیزا نباش ، بیا قشنگم
دستش رو به سمتت گرفت و تو هم دستت رو قرار دادی توی دستش و با هم به سمت ورودی عمارت حرکت کردین .. وارد عمارت شدین و چان هم بدونه وقفه به سمت اتاق کار پدرش حرکت کرد و تو هم همراش میرفتی … تقه ای به در زد ..
\ بله ؟
_ میتونم بیام داخل پدر ؟
\ حتما پسرم
در رو باز کرد و با هم وارد اتاق شدین .. پدرش با چهره ای سوالی نگاهت میکرد که گفتی :
+ سلام اقای بنگ
\ چان اینجا چه خبره ؟ ایشون کی هستن ؟
_ پدر ، امروز اومدم اینجا تا شما رو مطلع کنم که من حق انتخاب دارم و میتونم خودم شریک زندگیم رو انتخاب کنم ، خودتون هم کاملا متوجه هستین که از النا ( دختر عموش ) خوشم نمیاد ، و باید بگم ایشون دوست دخترم هستن ..
\ این ؟ « خنده » واقعا این دختره ی خیابونی رو به النا ترجیح میدی ؟ داری شوخی میکنی باهام دیگه ؟ من اینجوری تربیتت کردم ؟ واقعا خودت با این انتخاب خندت نمیگیره .. اصلا این دختره پدر مادری داره که بزرگش کرده باشن ؟ معلومه که نه « خنده»
_ دیگه واقعا دارین حرف هایی رو به زبون میارین که نباید ، کسی که اینجا شعور و درک نداره فقط و فقط شما میتونین باشین ، دفعه اخر باشه که راجب به دوست دختر من اینجوری صحبت میکنین و اگه یک بار دیگه النا رو دور و ورم ببینم تضمین نمیدم که سالم برگرده خونش .. و از الان به بعد دیگه شما صاحب پسری به نام کریس بنگ نیستید چون لیاقت پدر بودن رو هم ندارین .. دیدار به قیامت اقای جرج بنگ .. ( عصبانیت بسیار زیاد )
دستت رو گرفت و از اتاق خارج شدین ، به سرعت از عمارت خارج شدین و قبل از اینکه سوار ماشین شین ، بغلت کرد و شروع کرد به صحبت کردن :
حدود یک ساعتی توی راه بودین که دیگه از خستگی چشم هات رو روی هم قرار دادی و سرت رو به صندلی تکیه دادی … که چند دقیقه ی بعد ماشین ایستاد پس پلک هات رو از هم فاصله دادی تا برین به عمارت … عمارت بود اما نه عمارت کریس ..
+ کجا اومدیم ؟
_ عمارت پدرم
+ واسه ی چی ؟
_ میخام تورو بهش معرفی کنم و بگم دست از چسبوندن دختر عموم بهم برداره
+ نمیشه من نیام ؟
_ چرا ؟
+ اخه این اولین باریه که پدرت میخاد منو ببینه من باید بی نقص باشم اما الان …
_ اصلا هم اینجوری بچه ، تو در هر حالتی زیبایی پس نگران این چیزا نباش ، بیا قشنگم
دستش رو به سمتت گرفت و تو هم دستت رو قرار دادی توی دستش و با هم به سمت ورودی عمارت حرکت کردین .. وارد عمارت شدین و چان هم بدونه وقفه به سمت اتاق کار پدرش حرکت کرد و تو هم همراش میرفتی … تقه ای به در زد ..
\ بله ؟
_ میتونم بیام داخل پدر ؟
\ حتما پسرم
در رو باز کرد و با هم وارد اتاق شدین .. پدرش با چهره ای سوالی نگاهت میکرد که گفتی :
+ سلام اقای بنگ
\ چان اینجا چه خبره ؟ ایشون کی هستن ؟
_ پدر ، امروز اومدم اینجا تا شما رو مطلع کنم که من حق انتخاب دارم و میتونم خودم شریک زندگیم رو انتخاب کنم ، خودتون هم کاملا متوجه هستین که از النا ( دختر عموش ) خوشم نمیاد ، و باید بگم ایشون دوست دخترم هستن ..
\ این ؟ « خنده » واقعا این دختره ی خیابونی رو به النا ترجیح میدی ؟ داری شوخی میکنی باهام دیگه ؟ من اینجوری تربیتت کردم ؟ واقعا خودت با این انتخاب خندت نمیگیره .. اصلا این دختره پدر مادری داره که بزرگش کرده باشن ؟ معلومه که نه « خنده»
_ دیگه واقعا دارین حرف هایی رو به زبون میارین که نباید ، کسی که اینجا شعور و درک نداره فقط و فقط شما میتونین باشین ، دفعه اخر باشه که راجب به دوست دختر من اینجوری صحبت میکنین و اگه یک بار دیگه النا رو دور و ورم ببینم تضمین نمیدم که سالم برگرده خونش .. و از الان به بعد دیگه شما صاحب پسری به نام کریس بنگ نیستید چون لیاقت پدر بودن رو هم ندارین .. دیدار به قیامت اقای جرج بنگ .. ( عصبانیت بسیار زیاد )
دستت رو گرفت و از اتاق خارج شدین ، به سرعت از عمارت خارج شدین و قبل از اینکه سوار ماشین شین ، بغلت کرد و شروع کرد به صحبت کردن :
- ۷۲۶
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط