لجباز جذابP100
لجباز_جذابP100
ات"
یواش در اتاق رو باز کردم و داخل شدم..
کوک روی تخت نشسته بود و با اخم نگام میکرد..
_خب؟
+اول بیا یکم درمورد بچه حرف بزنیم هوم؟
_ات یا میگی یا خودم میفهمم..
+هفف.. چرا اصرار داری؟
_نمیگی؟
+چرا میگم..
دستشو گذاشت روی لبم و بهم خیره شد..
_منتظرم ات..
+ای بابااا.. ببین من..خب.؟
_بگووو
ای بابا بیا دیگه نامجووون.. الان منو نصفه میکنه از وسط..
+من درمورد بچه ها خونده بودم که هر چی مامان بابای مهربون داشته باشه..
_خودت خواستی..
منتظر بودم که نامجون بیاد و متاسفانه دیر کرد و کوک لبش رو محکم روی لبم گذاست ودستامو سفت گرفته بود که کاری نکنم...
که صدای در اومد و نامجون اومد تو..
نامجون: عااممم..
_بله؟
نامجون: زنمو گفتش بیام اینجا..
به من نگا کرد و گفت..
_زنموت؟
+نه نه من چیزی نگفتم بخدااا
_دیر کردی ات..
+نامجون من بهت گفتم؟
_پس به زنموت بگو کوک و ات دارن لب میگیرن...
چشمام گرد شد و دستمو گرفتم جلوی دهن کوک و برگشتم به نامجون نگاه کردم و با سرم تکون دادم که نگه..
نامجون: خب الان که وقت لب گرفتن نیست..
دستمو گرفت و بهم نگاه کرد..
_پس همینجا باش تماشامون کن..
+هی هی..
_چیه؟
+باشه نامجون برو بیرون ولش کن..
جونگ کوک هم سرشو تکون داد..
نامجون: باشه..
_اماده ای؟
+میگم میگم..
_پس سری بگوو
+از پله ها افتادم پایین..
_چییی؟
+خب واسه همین بهت نمیگم..
_چرا مواظب خودت نیستی؟ هاااا
+خب نفهمیدم...
_زود حاضر شو بریم دکتر..
+نههه.. کاریم نشده کوک..
_ات حاضر شووو..
+باش..
چند مین بعد..
از اتاق اومدم بیرون و کوک بلند شد..
_بریم؟
$کجا؟
_میبرمش دکتر..
$اخخ..
+خداحافظ
یک ربع بعد..
+خب حالا خیالت راحت شد؟
_نوبت ماعه پاشو..
رفتیم توی اتاق و نشستیم..
جونگ کوک همه چیرو برای دکتر تعریف کرد و قرار شد برم رویتخت دراز بکشم که معابنه بشم..
بعد از معاینه اومدم پایین و نشستم..
دکتر: اتفاق خاصی برای بچه نیوفتاده..
+اخیش ممنون دکتر داشت منو میخورد توراه..
دکتر: خب چرا مواظب خودت نیستی؟
+خب حواسم نبود..
دکتر: هر چی گفته خق داشته بالاخره تو تنها نیستی.. الان دونفری..
+باشه باشه.. پاشو کوک بریم..
توی ماشین نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم..
+بریم یه جایی.. دلم تو خونه گرفت..
_کجا؟
+اها.. شهر بازی..
_ات چه چیزایی میخوای توو..
+نکنه شهر بازی هم بده برام؟
_افرین..
+نه من ترسو نیستم..
_نه ات.. اصرار نکن.. جایه دیگه هست؟
+اووومم.. ولش کن..
_فردا بیا خونه جای من.. به مامان بابات بگو نگران نشن..
+براچی؟ ما که هنوز ازدواج نکردیم..
_به هر حال بابای بچتم..
+خب باشی..
_بهت اعتماد ندارم.. باز فردا میزنی یه کار دیگه ای میکنی با خودت..
+نه نمیکنم نترس..
_وسایلاتو جمع کن..
+ای بابا..
_چرا نمیخوای بیای؟ بالاخره که قراره با هم باشیم..
+اوم راست میگی.. اما من هنوز اماده نیستم..
_امادگی میخواد؟
+تو بیا با ما زندگی کن.. چطوره؟
_باشه..
+جدی؟
_اره..
+اوکی..
شرط:۴0 لایک
ات"
یواش در اتاق رو باز کردم و داخل شدم..
کوک روی تخت نشسته بود و با اخم نگام میکرد..
_خب؟
+اول بیا یکم درمورد بچه حرف بزنیم هوم؟
_ات یا میگی یا خودم میفهمم..
+هفف.. چرا اصرار داری؟
_نمیگی؟
+چرا میگم..
دستشو گذاشت روی لبم و بهم خیره شد..
_منتظرم ات..
+ای بابااا.. ببین من..خب.؟
_بگووو
ای بابا بیا دیگه نامجووون.. الان منو نصفه میکنه از وسط..
+من درمورد بچه ها خونده بودم که هر چی مامان بابای مهربون داشته باشه..
_خودت خواستی..
منتظر بودم که نامجون بیاد و متاسفانه دیر کرد و کوک لبش رو محکم روی لبم گذاست ودستامو سفت گرفته بود که کاری نکنم...
که صدای در اومد و نامجون اومد تو..
نامجون: عااممم..
_بله؟
نامجون: زنمو گفتش بیام اینجا..
به من نگا کرد و گفت..
_زنموت؟
+نه نه من چیزی نگفتم بخدااا
_دیر کردی ات..
+نامجون من بهت گفتم؟
_پس به زنموت بگو کوک و ات دارن لب میگیرن...
چشمام گرد شد و دستمو گرفتم جلوی دهن کوک و برگشتم به نامجون نگاه کردم و با سرم تکون دادم که نگه..
نامجون: خب الان که وقت لب گرفتن نیست..
دستمو گرفت و بهم نگاه کرد..
_پس همینجا باش تماشامون کن..
+هی هی..
_چیه؟
+باشه نامجون برو بیرون ولش کن..
جونگ کوک هم سرشو تکون داد..
نامجون: باشه..
_اماده ای؟
+میگم میگم..
_پس سری بگوو
+از پله ها افتادم پایین..
_چییی؟
+خب واسه همین بهت نمیگم..
_چرا مواظب خودت نیستی؟ هاااا
+خب نفهمیدم...
_زود حاضر شو بریم دکتر..
+نههه.. کاریم نشده کوک..
_ات حاضر شووو..
+باش..
چند مین بعد..
از اتاق اومدم بیرون و کوک بلند شد..
_بریم؟
$کجا؟
_میبرمش دکتر..
$اخخ..
+خداحافظ
یک ربع بعد..
+خب حالا خیالت راحت شد؟
_نوبت ماعه پاشو..
رفتیم توی اتاق و نشستیم..
جونگ کوک همه چیرو برای دکتر تعریف کرد و قرار شد برم رویتخت دراز بکشم که معابنه بشم..
بعد از معاینه اومدم پایین و نشستم..
دکتر: اتفاق خاصی برای بچه نیوفتاده..
+اخیش ممنون دکتر داشت منو میخورد توراه..
دکتر: خب چرا مواظب خودت نیستی؟
+خب حواسم نبود..
دکتر: هر چی گفته خق داشته بالاخره تو تنها نیستی.. الان دونفری..
+باشه باشه.. پاشو کوک بریم..
توی ماشین نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم..
+بریم یه جایی.. دلم تو خونه گرفت..
_کجا؟
+اها.. شهر بازی..
_ات چه چیزایی میخوای توو..
+نکنه شهر بازی هم بده برام؟
_افرین..
+نه من ترسو نیستم..
_نه ات.. اصرار نکن.. جایه دیگه هست؟
+اووومم.. ولش کن..
_فردا بیا خونه جای من.. به مامان بابات بگو نگران نشن..
+براچی؟ ما که هنوز ازدواج نکردیم..
_به هر حال بابای بچتم..
+خب باشی..
_بهت اعتماد ندارم.. باز فردا میزنی یه کار دیگه ای میکنی با خودت..
+نه نمیکنم نترس..
_وسایلاتو جمع کن..
+ای بابا..
_چرا نمیخوای بیای؟ بالاخره که قراره با هم باشیم..
+اوم راست میگی.. اما من هنوز اماده نیستم..
_امادگی میخواد؟
+تو بیا با ما زندگی کن.. چطوره؟
_باشه..
+جدی؟
_اره..
+اوکی..
شرط:۴0 لایک
۲۲.۶k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.