اما من عاشقتم
اما من عاشقتم!
پارت ۹
ویو کوک
از خواب بیدار شدم یه چیزی روم سنگینی
میکرد چشمام و که باز کردم اون عوضی
تهیونگه سمتش چرخیدم همونطور که به
صورتش زل زده بودم که یدفعه گفت
ته: دید زدنت تموم شد ؟؟
کوک : چ.چی من که اصلا زل نزده بودم
ته: بلند شو برای صبحانه
کوک: اوهوم
کوک بلند شد داشت راه میرفت که ته
چشمش به راه رفت کوک افتاد خنده ی تو
گلویی کرد گفت
ته: شبیه پنگوئن شدی😅
کوک:کار تو بود عوضی
همین و گفت و اتاق و ترک کرد هردو به
سمت پایین رفتن و صبحانشون رو در سکوتی
دلپذیر درحال خوردن بودن
که کوک سر صحبت رو باز کرد و گفت
کوک: بزار برم خونم
ته : نه
کوک: برای چی ؟
ته: من بهت گفتم تا آخر عمرت اینجا
میمونی الانم امادشو برای نهار میریم بیرون
زود باش
کوک: نمیام!!!!
ته : من از تو نظر نخواستم
و رفت به سمت اتاقش کوک هم بعد از پنج
دقیقا داشت پله های عمارت رو طی میکرد
صدای تهیونگ از اتاقی شنید به سمت اتاق
رفت و از کنجکاو و فضول بودنش فالگوش
وایسا
(مکالمه ی ته و یونگی صدا روی بلند گو)
یونگی : خب الان میخوای چیکار کنی؟؟
ته : درسته که من خانوادشو کشتم ولی
میخام قلبشو بدست بیارم و برای همیشه
پیشم باشه من توی اولین گاه عاشق اون
چشمای تیله ای و لبای خرگوشیش شدم
یونگی: چی؟؟؟ دیوونه شدی اون همجنس خودته هاااا
ته : برام مهم نیست اون مال منه
همین مکالمه کافی بود تا کوک اون مکانو
ترک کنه به سمت حیاط عمارت رفت و توی
آلاچیق نشست و همه ی حرفای اون توی
ذهنش مرور میشد "من توی اولین نگاه
عاشق اون چشمای تیله ای و لبای خرگوشیش
شدم " همش توی مغزش اکو میشد که
چجوری زندگیش انقدر تغییر کرد توی همین
فکرا بود که..........
ادامه دارد ..........
پارت ۹
ویو کوک
از خواب بیدار شدم یه چیزی روم سنگینی
میکرد چشمام و که باز کردم اون عوضی
تهیونگه سمتش چرخیدم همونطور که به
صورتش زل زده بودم که یدفعه گفت
ته: دید زدنت تموم شد ؟؟
کوک : چ.چی من که اصلا زل نزده بودم
ته: بلند شو برای صبحانه
کوک: اوهوم
کوک بلند شد داشت راه میرفت که ته
چشمش به راه رفت کوک افتاد خنده ی تو
گلویی کرد گفت
ته: شبیه پنگوئن شدی😅
کوک:کار تو بود عوضی
همین و گفت و اتاق و ترک کرد هردو به
سمت پایین رفتن و صبحانشون رو در سکوتی
دلپذیر درحال خوردن بودن
که کوک سر صحبت رو باز کرد و گفت
کوک: بزار برم خونم
ته : نه
کوک: برای چی ؟
ته: من بهت گفتم تا آخر عمرت اینجا
میمونی الانم امادشو برای نهار میریم بیرون
زود باش
کوک: نمیام!!!!
ته : من از تو نظر نخواستم
و رفت به سمت اتاقش کوک هم بعد از پنج
دقیقا داشت پله های عمارت رو طی میکرد
صدای تهیونگ از اتاقی شنید به سمت اتاق
رفت و از کنجکاو و فضول بودنش فالگوش
وایسا
(مکالمه ی ته و یونگی صدا روی بلند گو)
یونگی : خب الان میخوای چیکار کنی؟؟
ته : درسته که من خانوادشو کشتم ولی
میخام قلبشو بدست بیارم و برای همیشه
پیشم باشه من توی اولین گاه عاشق اون
چشمای تیله ای و لبای خرگوشیش شدم
یونگی: چی؟؟؟ دیوونه شدی اون همجنس خودته هاااا
ته : برام مهم نیست اون مال منه
همین مکالمه کافی بود تا کوک اون مکانو
ترک کنه به سمت حیاط عمارت رفت و توی
آلاچیق نشست و همه ی حرفای اون توی
ذهنش مرور میشد "من توی اولین نگاه
عاشق اون چشمای تیله ای و لبای خرگوشیش
شدم " همش توی مغزش اکو میشد که
چجوری زندگیش انقدر تغییر کرد توی همین
فکرا بود که..........
ادامه دارد ..........
- ۷۴
- ۰۴ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط