love game"part¹³"
love game"part¹³"
'عشق....یک حواس پرتیه احمقانه....که ممکن است در آن حواس پرتی...هر چیزی پیش آید....به عنوان مثال...دریا!.....تو به بهانه ماهی بیشتر در آب فرو میروی و هیچ توجهی نمیکنی که پایت را کجا میگذاری....درست مثل عشق........عشق...یک بازیست که مهم نیست چقدر داخلش کار بلد باشی....چه بخواهی چه نه....یک زمانی...در این بازی میبازی....ولی گاهی اوقات......راه برگشتی وجود ندارد و گاهی....دیر متوجه میشوی که در بازیای که داخلش استاد بودی درحال سوختنی!!!......'
__
'وارد آشپرخانه شد و برای خودش قهوه درست کرد...قهوه را برداشت،به سمت مبل رفت و روی آن نشست.....'
^جئون......من امشب بهت دروغگفتم ؟...نمیدونم...واقعا نمیدونم...^:Clara
^سبکن....کلارا چی داری میگی؟....با اون فقط خیلی بهت خوش گذشت....همین و بس....ولی خب.........بسه دیگه به هیچی فکر نکن^:Clara
'تصمیم گرفت به حمام برود.پس لیوان قهوه را روی میز گذاشت،وسایل مورد نیاز خودرا برداشت و وارد حمام شد.
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه از حمام خارج شد،یک لباس نازک پوشید و با همان موهای خیس به خواب رفت'
"۶صبح"
'از خانه خود خارج شد و بعداز اینکه در را قفل کرد از پلهها پایین رفت.به دم در خانه کلارا رسید....بی خیال شد و به سمت محل کارش حرکت کرد......
وارد محل کارش شد....سمت اتاق خودش رفت و شروع به انجام کار هایش کرد'
"۴روز بعد"
'در این مدت کلارا سرما شدیدی خورده بود و چهار روز بود که از کارهای کوک خبر نداشت و فقط از طریق دستگاه های ضبط صدا از کارهای کوک سر در میآورد و به هنریک خبر میداد.......چهار روز بود که هم دیگر را ملاقات نکرده بودندوباهم حرف نزده بودند.....
امروزهم پسر میخواست برای بار هزارم به کلارا زنگ بزند پس گوشی را برداشت و شماره دختر را گرفت........
بعد از چند ثانیه کلارا جواب داد'
^سلام اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟؟۴روزه دارم بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی؟؟میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟؟؟همین الانشم نگرانتم...اصلا نمیدونم خوبی یا نه جواب زنگامو چرا نمیدادی؟تو فکر نمیکنی یکی اینجا هست که همیشه حواسش بهت هست و وقتی جواب زنگاشو نمیدی چقدر نگرانت میشه؟؟؟چرا میخندی خنده داره؟؟^:Kook
'دخترک از نگرانیه پسر زد زیر خنده و با صدای گرفته جواب داد'
^باشه....فهمیدم...آروم باش چی...^:Clara
^چرا صدات گرفته؟کجایی؟^:Kook
^من خونم...سرما خوردم^:Clara
*کامنت*
'عشق....یک حواس پرتیه احمقانه....که ممکن است در آن حواس پرتی...هر چیزی پیش آید....به عنوان مثال...دریا!.....تو به بهانه ماهی بیشتر در آب فرو میروی و هیچ توجهی نمیکنی که پایت را کجا میگذاری....درست مثل عشق........عشق...یک بازیست که مهم نیست چقدر داخلش کار بلد باشی....چه بخواهی چه نه....یک زمانی...در این بازی میبازی....ولی گاهی اوقات......راه برگشتی وجود ندارد و گاهی....دیر متوجه میشوی که در بازیای که داخلش استاد بودی درحال سوختنی!!!......'
__
'وارد آشپرخانه شد و برای خودش قهوه درست کرد...قهوه را برداشت،به سمت مبل رفت و روی آن نشست.....'
^جئون......من امشب بهت دروغگفتم ؟...نمیدونم...واقعا نمیدونم...^:Clara
^سبکن....کلارا چی داری میگی؟....با اون فقط خیلی بهت خوش گذشت....همین و بس....ولی خب.........بسه دیگه به هیچی فکر نکن^:Clara
'تصمیم گرفت به حمام برود.پس لیوان قهوه را روی میز گذاشت،وسایل مورد نیاز خودرا برداشت و وارد حمام شد.
بعد از گذشت ۳۰ دقیقه از حمام خارج شد،یک لباس نازک پوشید و با همان موهای خیس به خواب رفت'
"۶صبح"
'از خانه خود خارج شد و بعداز اینکه در را قفل کرد از پلهها پایین رفت.به دم در خانه کلارا رسید....بی خیال شد و به سمت محل کارش حرکت کرد......
وارد محل کارش شد....سمت اتاق خودش رفت و شروع به انجام کار هایش کرد'
"۴روز بعد"
'در این مدت کلارا سرما شدیدی خورده بود و چهار روز بود که از کارهای کوک خبر نداشت و فقط از طریق دستگاه های ضبط صدا از کارهای کوک سر در میآورد و به هنریک خبر میداد.......چهار روز بود که هم دیگر را ملاقات نکرده بودندوباهم حرف نزده بودند.....
امروزهم پسر میخواست برای بار هزارم به کلارا زنگ بزند پس گوشی را برداشت و شماره دختر را گرفت........
بعد از چند ثانیه کلارا جواب داد'
^سلام اصلا معلوم هست کجایی؟؟؟؟۴روزه دارم بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی؟؟میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟؟؟همین الانشم نگرانتم...اصلا نمیدونم خوبی یا نه جواب زنگامو چرا نمیدادی؟تو فکر نمیکنی یکی اینجا هست که همیشه حواسش بهت هست و وقتی جواب زنگاشو نمیدی چقدر نگرانت میشه؟؟؟چرا میخندی خنده داره؟؟^:Kook
'دخترک از نگرانیه پسر زد زیر خنده و با صدای گرفته جواب داد'
^باشه....فهمیدم...آروم باش چی...^:Clara
^چرا صدات گرفته؟کجایی؟^:Kook
^من خونم...سرما خوردم^:Clara
*کامنت*
۱.۴k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.