بلک رز part 57
جیمین :
جلوی ویلا ماشینو خاموش کردم اما پیاده نشدم ،
گوشیو برداشتم و صحفهی چت رو باز کردم .
" بیرون ویلا منتظرتم "
چند دقیقه صبر کردم اما جوابی برام ارسال نشد
" به نفعته که بیای "
گوشی رو کنار گذاشتم و سرمو رو فرمون گذاشتم
باید باهاش حرف میزدم . دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم
هر چیزی که از زندگیش میدونم رو. اما نمیتونستم همچین ریسکی کنم
با گفتن این چیزا فقط گند میزدم به تمام نقشه های که کشیدم.
سرمو بالا گرفتم و به ویلا نگاه کردم چند دقیقه نگذشته بود که سرو کلش پیدا شد
در ویلا رو بست ، کلاه و سویشرت صورتی رنگشو تا روی چشماش کشید
و سمت ماشین اومد شیشه رو پایین دادم.
جیمین: سوار شو
رزی: چی میخوای این وقت شب؟
جیمین: سوار شو بت میگم
چشماشو تویه حدقه چرخوند و سوار شد.کلاهشو جلوتر کشید و دست به سینه نشست
شبیه بچه های که قهر میکنن نشسته بود
رزی: نگفتی چی میخوای
با اون ژست و نوع حرف زدن خیلی بامزه شده بود
خندم میومد ولی سعی کردم نخندم چون مطمئن بودم با همچنین حرکتی عصبی میشه
رزی: دارم با تو حرف میزنمااا ، چی میخوای
لبخند کوچیکی زدم ، سعی کردم هر جوری شده اعتمادشو جلب کنم
عصبی پرسید
رزی: اصلا از کجا فهمیدی من اینجام ؟ تعقیبم میکنی ؟!
اگه این سؤال رو نمیپرسید به عقلش شک میکردم.
ابروی بالا دادم،
جیمین: دسته کم گرفتی منو ؟
پوزخند تمسخر آمیزی زد
رزی: عوضی ، بنال ببینم چه مرگته
جیمین: چرا همیشه به آدم میپری ؟
رزی: مگه مشکل دارم بپرم به کسی ؟ تو منو چی فرض کردی؟
جیمین: همین الانشم داری با خشونت باهام صحبت میکنی عزیز من
رزی : من عزیز تو نیستم
چند تا پلک زدم و پوکر نگاش کردم ، درکش نمیکردم چه دلیلی داشت این همه پرخاشگری؟!
نفس عمیقی کشیدم
جیمین: اوکی رز آرامش خودتو حفظ کن ، با وجود این همه خشونت که نمیشه چیزی گفت
کلاه سویشرتشو در آورد و با لبخند ترسناکی زل زد به چشمام ...
یهو حرصی گفت ،
رزی : خب عزیزم ، عشقم ، فدای اون چشمای مشکیت بشم ، چی از جونم میخوای؟
قفل کردم ، انگار واقعا عقل از سرش پریده بود
با همون چشمای وحشی و لبخند ترسناکش بهم زل زده بود
جیمین: دارم کم کم به عقلت شک میکنم
با مشت محکمی کوبید توی بازوم ، دردم نگرفت
ولی تظاهر کردم که دردم گرفته
رزی: هی اینقدر بد جنس نباش
جیمین: من بد جنسم یا تو؟
دوباره دست به سینه نشست و خودشو مظلوم کرد
و با صدای لوسی جوابمو داد
رزی: خب معلومه تو
خندیدم
رفتارش همیشه سوپرایزم میکرد ، هنوزم همون دختر
بچه زورگوی قدیم بود . دلم براش تنگ شده بود، برای تمام
اون زورگوی ها و اذیت کردناش .
از حسم بهش مطمعن بودم همیشه ، دوسش داشتم اما اون توی جایگاه بدی بود
هر چقدر تلاش میکردم که بتونم کنار خودم نگهش دارم
بازم یه روزی مطمعنم از دستش میدادم
جلوی ویلا ماشینو خاموش کردم اما پیاده نشدم ،
گوشیو برداشتم و صحفهی چت رو باز کردم .
" بیرون ویلا منتظرتم "
چند دقیقه صبر کردم اما جوابی برام ارسال نشد
" به نفعته که بیای "
گوشی رو کنار گذاشتم و سرمو رو فرمون گذاشتم
باید باهاش حرف میزدم . دلم میخواست همه چیز رو بهش بگم
هر چیزی که از زندگیش میدونم رو. اما نمیتونستم همچین ریسکی کنم
با گفتن این چیزا فقط گند میزدم به تمام نقشه های که کشیدم.
سرمو بالا گرفتم و به ویلا نگاه کردم چند دقیقه نگذشته بود که سرو کلش پیدا شد
در ویلا رو بست ، کلاه و سویشرت صورتی رنگشو تا روی چشماش کشید
و سمت ماشین اومد شیشه رو پایین دادم.
جیمین: سوار شو
رزی: چی میخوای این وقت شب؟
جیمین: سوار شو بت میگم
چشماشو تویه حدقه چرخوند و سوار شد.کلاهشو جلوتر کشید و دست به سینه نشست
شبیه بچه های که قهر میکنن نشسته بود
رزی: نگفتی چی میخوای
با اون ژست و نوع حرف زدن خیلی بامزه شده بود
خندم میومد ولی سعی کردم نخندم چون مطمئن بودم با همچنین حرکتی عصبی میشه
رزی: دارم با تو حرف میزنمااا ، چی میخوای
لبخند کوچیکی زدم ، سعی کردم هر جوری شده اعتمادشو جلب کنم
عصبی پرسید
رزی: اصلا از کجا فهمیدی من اینجام ؟ تعقیبم میکنی ؟!
اگه این سؤال رو نمیپرسید به عقلش شک میکردم.
ابروی بالا دادم،
جیمین: دسته کم گرفتی منو ؟
پوزخند تمسخر آمیزی زد
رزی: عوضی ، بنال ببینم چه مرگته
جیمین: چرا همیشه به آدم میپری ؟
رزی: مگه مشکل دارم بپرم به کسی ؟ تو منو چی فرض کردی؟
جیمین: همین الانشم داری با خشونت باهام صحبت میکنی عزیز من
رزی : من عزیز تو نیستم
چند تا پلک زدم و پوکر نگاش کردم ، درکش نمیکردم چه دلیلی داشت این همه پرخاشگری؟!
نفس عمیقی کشیدم
جیمین: اوکی رز آرامش خودتو حفظ کن ، با وجود این همه خشونت که نمیشه چیزی گفت
کلاه سویشرتشو در آورد و با لبخند ترسناکی زل زد به چشمام ...
یهو حرصی گفت ،
رزی : خب عزیزم ، عشقم ، فدای اون چشمای مشکیت بشم ، چی از جونم میخوای؟
قفل کردم ، انگار واقعا عقل از سرش پریده بود
با همون چشمای وحشی و لبخند ترسناکش بهم زل زده بود
جیمین: دارم کم کم به عقلت شک میکنم
با مشت محکمی کوبید توی بازوم ، دردم نگرفت
ولی تظاهر کردم که دردم گرفته
رزی: هی اینقدر بد جنس نباش
جیمین: من بد جنسم یا تو؟
دوباره دست به سینه نشست و خودشو مظلوم کرد
و با صدای لوسی جوابمو داد
رزی: خب معلومه تو
خندیدم
رفتارش همیشه سوپرایزم میکرد ، هنوزم همون دختر
بچه زورگوی قدیم بود . دلم براش تنگ شده بود، برای تمام
اون زورگوی ها و اذیت کردناش .
از حسم بهش مطمعن بودم همیشه ، دوسش داشتم اما اون توی جایگاه بدی بود
هر چقدر تلاش میکردم که بتونم کنار خودم نگهش دارم
بازم یه روزی مطمعنم از دستش میدادم
۷.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.