madnessinaninstant

#madness_in_an_instant
#part6
به قلم: Law Winslet

سرش رو پایین انداخت، چشم هاش...
چشم هاش برقش رو در اون لحظه از دست داد، سرش خم شد انگار تنها ترین آدم دنیاست یا که دردی روی شونه هایش سنگینی می کند با صدای گرفته ای لب زد: آره حباب 29 از بین رفته... و من بزور از اون حادثه زنده موندم.

پو: ببخشید نباید راجبش می گفتیم.
چویا: متاسفم.
رانپو چیزی نمی گفت و فقط به سه بیکاسور جدید نگاه می کرد.
اتسوشی: اشکالی نداره.
فئودور: رانپو فقط کنجکاو چیزی تو دلش نیست.
پسرک مو سفید چتری کج فقط به سر تکون دادن اکتفا کرد و روی صندلی نشست.

اکوتاگاوا هم کمی بعد رو صندلی کنار اتسوشی نشست و گفت: نگران نباش.
این اولین حرفی بود که او از جفت بیکاسورش شنیده بود، همین کافی بود تا روحیه اش رو بر گردونه.

دازای: چه زندگی های داغونی دارین شما.
چویا: خفه شو.
لیا: همه دارن.
دازای: عا درسته یادم رفته بود همه بیکاسور ها بدبختن او این آب پرتقاله؟
نیکولای: اینجا که آب پرتقالی نیست همش قهوه است.
دازای: نیکولای از تو بعیده انا اینجاست .
و انگشتش رو سمت چویا گرفت، همین کافی بود که چویا رو عصبی کنه از اول رو مخش بود اما تیر خلاص رو زد و چویا یقشو گرفت.

چویا: نه مثل اینکه تو با من مشکل داری مومیایی.
شیجی: عا بهتره همو ول کنید... بچه ها.
دازای: نه به جان خودم یه لحظه فکر کردم آب پرتقال اینجاست اما بهتر که نگاه می کنم یه کوتوله هویجی میبینم که یقمو گرفته.
چویا: تووو...یهه عوضیی...

اودا: هیس...صداتون تا اتاق موری میاد.

این داستان ادامه دارد...
#سوکوکو
دیدگاه ها (۷)

#madness_in_an_instant #part7به قلم: Law Winslet دازای: اودا...

#madness_in_an_instant #part5 به قلم: Law Winslet 《قربان...》...

#madness_in_an_instant #part4 به قلم:Law Winslet اوداسکو: خب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط