.شب با بی حوصلگی حاضر شدمو و ترانه سایه رو هم حاضر کردمو
.شب با بی حوصلگی حاضر شدمو و ترانه سایه رو هم حاضر کردمو و رفتیم خونه ی فرزاد.همه سراغ آرمان رو میگرفتن و الکی گفتم رفته ماموریت کاری و خداروشکر دیگه کسی سوالی نپرسید جای خالی آرمان بدجوری آزارم میداد و بغضم گرفته بود چند دقیقه بعد یاشار و عسل هم اومدن با دیدن یاشار بهتر شدم بغلم کرد و در گوشم گفت_داداشت هنوز نمرده که تو بخوای زانوی غم بغل بگیری قربونت برم آروم باش.سرمو تکون دادم و لبخند کوتاهی زدم یهو صدای پیام گوشیم اومد لیلی بود و راجب آرمان پرسیده بود براش هرچی بازپرس پرونده گفته بود تایپ کردم و اونم مثل یاشار بهم دلگرمی داد و گفت کمکم میکنه.فرزاد مثل همیشه از کارش حرف میزد یا جوک تعریف میکرد و دخترای مجرد فامیل که چشمشون دنبالش بود میخندیدن یا براش دلبری میکردن.فرزاد خوشگل و خوشتیپ بود اخلاقشم بدک نبود ولی وقتی عصبی میشد یا با کسی لج می افتاد واقعا ازش میترسیدم.ساعت 9 شب بود که به خدمتکاراش گفت میز رو بچینن و همه رفتیم برای صرف شام.اینقدر توی کارش باهوش و دقیق بود که خیلی زود ثروتمند شد و همچین دم و دستگاهی رو برای خودش دست و پا کرد سر میز اصن نمیفهمیدم چی میخورم توی افکارم غرق بودم کهه فرزاد گفت_گیسو جان حالت خوبه؟._اره فرزاد خوبم مرسی._نکنه از طعم غذا خوشت نیومده اره؟میخای بگم برات یه غذای دیگه سفارش بدن؟._نه دستت درد نکنه خیلیم عالیه.لبخند زد و به خوردن و حرف زدنش ادامه داد ازش بدم نمی یومد یعنی هیچکس بدش نمی یومد چون بدی در حقمون نکرده بود فقط یه ذره مغرور بود که اونم از وقتی لیلی رو اولین بار خونه ی ما دید و عاشقش شد از بین رفت شب عروسی یاشار شکست رو میشد توی چشاش دید چون فکر میکرد لیلی ازدواج نکرده و میتونه تصاحبش کنه و به آرزوی چند ساله ش برسه ولی همه ی نقشه هاش بهم ریخت.بعد از شام به یاشار اشاره کردم که به یه بهونه ای بلند بشه و منو و بچه هارو برسونه خونه.یاشار هم به بهانه ی خستگی از همه عذر خواهی کرد و به عسل و من گفت حاضر بشیم و بریم.مامان و بابا اصرار کردن که برم پیش اونا ولی قبول نکردم و گفتم خونه مون راحت ترم.از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم نصفه ی راه یهو یادم اومد کیفمو جا گذاشتم و یاشار دور زد و برگشت دم خونه ی فرزاد در زدم و خدمتکار درو باز کرد داشتم میرفتم توی اتاق تا کیفمو بردارم یهو صدای فرزاد رو از اتاق بغلی شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد گوشمو به در چسبوندم که بعد از یه مکث کوتاه فرزاد گفت_ببین من میخام همه ی کارا بی هیچ دردسری برای خودم انجام بشه هیچکس نباید بفهمه که زندان افتادن آرمان کار من بوده این پسره باید تقاص کاری که با من کرد رو پس بده وقتی که اون پروژه ای که میتونست شرکت منو توی ارمنستان به اوج برسونه از چنگم در آورد و شب عروسی یاشار بهم کنایه زد باید فکر اینجاهاشم میکرد حالام اینقدر اونجا آب خنک بخوره تا بمیره من باید برم مهمون دارم فعلا.دستمو گرفتم جلوی دهنمو سریع رفتم اتاق بغلی کیفمو برداشتم و قبل اینکه فرزاد منو ببینه دوباره از همه خدافظی کردمو و رفتم توی ماشین و بغضم ترکید
۸.۷k
۲۸ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.